تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۱»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up, replaced: شاهنامهٔ فردوسی → شاهنامه using AWB) |
|||
(یک نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط یک کاربر دیگر نشان داده نشد) | |||
خط ۳: | خط ۳: | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
| قسمت = (پادشاهی خسرو پرویز ۱) | | قسمت = (پادشاهی خسرو پرویز ۱) | ||
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۶|پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۶]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۲|پادشاهی خسرو پرویز ۲]] |
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ|فگندند مردی سبک بر دو اسپ}} | {{ب|چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ|فگندند مردی سبک بر دو اسپ}} | ||
{{ب|که در شب به نزدیک خسرو شود|از ایران به آگاهی نو شود}} | {{ب|که در شب به نزدیک خسرو شود|از ایران به آگاهی نو شود}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۳ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۵:۳۷
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۶ | شاهنامه (پادشاهی خسرو پرویز ۱) از فردوسی |
پادشاهی خسرو پرویز ۲ |
چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ | فگندند مردی سبک بر دو اسپ | |
که در شب به نزدیک خسرو شود | از ایران به آگاهی نو شود | |
فرستاده آمد بر شاه نو | گذشته شبی تیره از ماه نو | |
ز آشوب بغداد گفت آنچ دید | جوان شد چو برگ گل شنبلید | |
چنین گفت هرکو زراه خرد | بتیزی ز بیدانشی بگذرد | |
نترسد ز کردار چرخ بلند | شود زندگانیش ناسودمند | |
گراین بد که گفتی خوش آمد مرا | خور و خواب در آتش آمد مرا | |
ولیکن پدر چون به خون آخت دست | از ایران نکردم سران نشست | |
هم او را کنون چون یکی بندهام | سخن هرچ گوید نیوشندهام | |
هم اندر زمان داغ دل با سپاه | بکردار آتش بیامد ز راه | |
سپاهی بد از بردع و اردبیل | همیرفت با نامور خیل خیل | |
از ارمینیه نیز چندی سپاه | همیتاخت چون باد با پور شاه | |
چوآمد ببغداد زو آگهی | که آمد خریدار تخت مهی | |
همه شهر ز آگاهی آرام یافت | جهانجوی از آرامشان کام یافت | |
پذیره شدندش بزرگان شهر | کسی را که از مهتری بود بهر | |
نهادند بر پیشگه تخت عاج | همان طوق زرین وپرمایه تاج | |
بشهر اندرون رفت خسرو بدرد | بنزد پدر رفت با بادسرد | |
چه جوییم زین گنبد تیزگرد | که هرگز نیاساید از کارکرد | |
یکی راهمی تاج شاهی دهد | یکی را بدریا بماهی دهد | |
یکی را برهنه سروپای و سفت | نه آرام و خواب و نه جای نهفت | |
یکی را دهد توشهی شهد و شیر | بپوشد بدیبا و خز و حریر | |
سرانجام هردو بخاک اندرند | بتارک بدام هلاک اندرند | |
اگر خود نزادی خردمند مرد | ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد | |
ندیدی جهان ازبنه به بدی | اگر که بدی مرد اگر مه بدی | |
کنون رنج در کارخسرو بریم | بخواننده آگاهی نو بریم | |
چو خسرو نشست از برتخت زر | برفتند هرکس که بودش هنر | |
گرانمایگان را همه خواندند | بر آن تاج نو گوهر افشاندند | |
به موبد چنین گفت کاین تاج وتخت | نیابد مگر مردم نیک بخت | |
مبادا مرا پیشه جز راستی | که بیدادی آرد همه کاستی | |
ابا هرکسی رای ما آشتیست | ز پیکار کردن سرماتهیست | |
ز یزدان پذیرفتم این تخت نو | همین روشن و مایه وربخت نو | |
شما نیز دلها بفرمان دهید | بهرکار بر ما سپاسی نهید | |
از آزردن مردم پارسا | و دیگر کشیدن سر از پادشا | |
سوم دور بودن ز چیز کسان | که دودش بود سوی آنکس رسان | |
که درگاه و بیگه کسی رابسوخت | ببی مایه چیزی دلش برفروخت | |
دگر هرچ در مردمی در خورد | مر آن را پذیرنده باشد خرد | |
نباشد مرا باکسی داوری | اگر تاج جوید گر انگشتری | |
کرا گوهر تن بود با نژاد | نگوید سخن با کسی جز بداد | |
نباشد شما را جز از ایمنی | نیازد بکردار آهرمنی | |
هرآنکس که بشنید گفتار شاه | همی آفرین خواند برتاج و گاه | |
برفتند شاد از بر تخت او | بسی آفرین بود بر بخت او | |
سپهبد فرود آمد از تخت شاد | همه شب ز هرمز همیکرد یاد | |
چو پنهان شد آن چادر آبنوس | بگوش آمد از دوربانگ خروش | |
جهانگیر شد تابنزد پدر | نهانش پر ازدرد وخسته جگر | |
چو دیدش بنالید و بردش نماز | همیبود پیشش زمانی دراز | |
بدو گفت کای شاه نابختیار | ز نوشین روان در جهان یادگار | |
تو دانی که گر بودمی پشت تو | بسوزن نخستی سر انگشت تو | |
نگر تا چه فرمایی اکنون مرا | غم آمد تو را دل پر از خون مرا | |
گر ای دون که فرمان دهی بر درت | یکی بندهام پاسبان سرت | |
نجویم کلاه و نخواهم سپاه | ببرم سرخویش در پیش شاه | |
بدو گفت هر مزد ای پرخرد | همین روز سختی ز من بگذرد | |
مرا نزد تو آرزو بد سه چیز | برین بر فزونی نخواهیم نیز | |
یکی آنک شبگیر هر بامداد | کنی گوش ما را به آواز شاد | |
و دیگر سواری ز گردنکشان | که از رزم دیرینه دارد نشان | |
بر من فرستی که از کارزار | سخن گوید و کرده باشد شکار | |
دگر آنک داننده مرد کهن | که از شهریاران گزارد سخن | |
نوشته یکی دفتر آرد مرا | بدان درد و سختی سرآرد مرا | |
سیم آرزوی آنک خال تواند | پرستنده و ناهمال تواند | |
نبینند زین پس جهان را بچشم | بریشان برانی برین سوک خشم | |
بدو گفت خسرو که ای شهریار | مباد آنک برچشم تو سوکوار | |
نباشد و گرچه بود درنهان | که بدخواه تو دور بادازجهان | |
ولیکن نگه کن بروشن روان | که بهرام چو بینه شد پهلوان | |
سپاهست با او فزون از شمار | سواران و گردان خنجرگزار | |
اگر ما بگستهم یازیم دست | بگیتی نیابیم جای نشست | |
دگر آنک باشد دبیر کهن | که برشاه خواند گذشته سخن | |
سواری که پرورده باشد برزم | بداند همان نیز آیین بزم | |
ازین هر زمان نو فرستم یکی | تو با درد پژمان مباش اندکی | |
مدان این زگستهم کاین ایزدیست | ز گفتار و کردار نابخردیست | |
دل تو بدین درد خرسند باد | همان با خرد نیز پیوند باد | |
بگفت این و گریان بیامد زپیش | نکرد آشکارا بکس راز خویش | |
پسر مهربانتر بد از شهریار | بدین داستان زد یکی هوشیار | |
که یار زبان چرب و شیرین سخن | که از پیر نستوه گشته کهن | |
هنرمند گر مردم بیهنر | بفرجام هم خاک دارد ببر | |
چوبشنید بهرام کز روزگار | چه آمد بران نامور شهریار | |
نهادند بر چشم روشنش داغ | بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ | |
پسر برنشست از بر تخت اوی | بپا اندر آمد سر وبخت اوی | |
ازان ماند بهرام اندر شگفت | بپژمرد واندیشه اندر گرفت | |
بفرمود تا کوس بیرون برند | درفش بزرگی به هامون برند | |
بنه برنهاد وسپه برنشست | بپیکار خسرو میان را ببست | |
سپاهی بکردار کوه روان | همیراند گستاخ تا نهروان | |
چوآگاه شد خسرو از کاراوی | غمی گشت زان تیز بازار اوی | |
فرستاد بیدار کارآگهان | که تا بازجویند کارجهان | |
به کارآگهان گفت راز ازنخست | زلشکر همیکرد باید درست | |
که بااو یکی اند لشکر به جنگ | وگر گردد این کار ما با درنگ | |
دگر آنک بهرام در قلبگاه | بود بیشتر گر میان سپاه | |
چگونه نشیند بهنگام بار | برفتن کند هیچ رای شکار | |
برفتند کارآگهان از درش | نبود آگه از کار وز لشکرش | |
چو رفتند و دیدند و بازآمدند | نهانی بر او فراز آمدند | |
که لشکر بهرکار با اویکیست | اگر نامدارست وگر کودکیست | |
هرانگه که لشکر براند به راه | بود یک زمان در میان سپاه | |
زمانی شود بر سوی میمنه | گهی بر چپ و گاه سوی بنه | |
همه مردم خویش دارد براز | ببیگانگانشان نیاید نیاز | |
بکردار شاهان نشیند ببار | همان در در و دشت جوید شکار | |
چواز رزم شاهان نراند همی | همه دفتر دمنه خواهد همی | |
چنین گفت خسرو بدستور خویش | که کاری درازست ما را به پیش | |
چو بهرام بر دشمن اسپ افکند | بدریا دل اژدها بشکند | |
دگر آنک آیین شاهنشهان | بیاموخت از شهریار جهان | |
سیم کش کلیله است ودمنه وزیر | چون او رای زن کس ندارد دبیر | |
ازان پس ببندوی و گستهم گفت | که ما با غم و رنج گشتیم جفت | |
چوگردوی و شاپور و چون اندیان | سپهدار ارمینیه رادمان | |
نشستند با شاه ایران براز | بزرگان فرزانه رزمساز | |
چنین گفت خسرو بدان مهتران | که ای سرفرازان و جنگ آوران | |
هرآن مغز کو را خرد روشنست | زدانش یکی بر تنش جوشنست | |
کس آنرا نبرد مگر تیغ مرگ | شود موم ازان زخم پولاد ترگ | |
کنون من بسال ازشما کهترم | برای جوانی جهان نسپرم | |
بگویید تا چارهی کارچیست | بران خستگیها پرآزار کیست | |
بدو گفت موبد انوشه بدی | همه مغز را فر وتوشه بدی | |
چوپیدا شد این راز گردنده دهر | خرد را ببخشید بر چاربهر | |
چونیمی ازو بهرهی پادشاست | که فر و خرد پادشا را سزاست | |
دگر بهرهی مردم پارسا | سدیگر پرستنده پادشا | |
چو نزدیک باشد بشاه جهان | خرد خویشتن زو ندارد نهان | |
کنون از خرد پارهیی ماند خرد | که دانا ورا بهر دهقان شمرد | |
خرد نیست با مردم ناسپاس | نه آنرا که او نیست یزدان شناس | |
اگر بشنود شهریار این سخن | که گفتست بیدار مرد کهن | |
بدو گفت شاه این سخن گر بزر | نویسم جز این نیست آیین و فر | |
سخن گفتن موبدان گوهرست | مرا در دل اندیشه دیگرست | |
که چون این دو لشکر برابر شود | سر نیزهها بر دو پیکر شود | |
نباشد مرا ننگ کز قلبگاه | برانم شوم پیش او بیسپاه | |
بخوانم به آواز بهرام را | سپهدار بدنام خودکام را | |
یکی ز آشتی روی بنمایمش | نوازمش بسیار و بستایمش | |
اگر خود پذیرد سخن به بود | که چون او بدرگاه برکه بود | |
وگر جنگ جوید منم جنگ جوی | سپه را بروی اندر آریم روی | |
همه کاردانان بدین داستان | کجا گفت گشتند همداستان | |
بزرگان برو آفرین خواندند | ورا شهریار زمین خواندند | |
همیگفت هرکس که ای شهریار | زتو دور بادا بد روزگار | |
تو را باد پیروزی و فرهی | بزرگی و دیهیم شاهنشهی | |
چنین گفت خسرو که این باد وبس | شکست و جدایی مبیناد کس | |
سپه را ز بغداد بیرون کشید | سراپردهی نور به هامون کشید | |
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه | ازان روسپهبد وزین روی شاه | |
چوشمع جهان شد بخم اندرون | بیفشاند زلف شب تیره گون | |
طلایه بیامد زهردوسپاه | که دارد زبدخواه خود را نگاه | |
چو از خنجر روز بگریخت شب | همیتاخت سوزان دل وخشک لب | |
تبیره برآمد زهر دو سرای | بدان رزم خورشید بد رهنمای | |
بگستهم وبندوی فرمود شاه | که تا برنهادند زآهن کلاه | |
چنین با بزرگان روشن روان | همیراند تا چشمهی نهروان | |
طلایه ببهرام شد ناگزیر | که آمد سپه بر دو پرتاب تیر | |
چوبشنید بهرام لشکر براند | جهاندیدگان را برخویش خواند | |
نشست از برابلق مشک دم | خنیده سرافراز رویینه سم | |
سلیحش یکی هندوی تیغ بود | که درزخم چون آتش میغ بود | |
چوبرق درفشان همیراند اسپ | بدست چپش ریمن آذرگشسپ | |
چو آیینه گشسپ ویلان سینه نیز | برفتند پرکینه و پرستیز | |
سه ترک دلاور ز خاقانیان | بران کین بهرام بسته میان | |
پذیرفته هر سه که چون روی شاه | ببینیم دور ازمیان سپاه | |
اگربسته گرکشته اورابرت | بیاریم و آسوده شد لشکرت | |
زیک روی خسرو دگر پهلوان | میان اندرون نهروان روان | |
نظاره بران از دو رویه سپاه | که تا پهلوان چون رود نزد شاه | |
رسیدند بهرام و خسرو بهم | گشاده یکی روی و دیگر دژم | |
نشسته جهاندار بر خنگ عاج | فریدون یل بود با فر وتاج | |
زدیبای زربفت چینی قبای | چو گردوی پیش اندرون رهنمای | |
چو بندوی و گستهم بردست شاه | چو خراد برزین زرین کلاه | |
هه غرقه در آهن و سیم و زر | نه یاقوت پیدانه زرین کمر | |
چو بهرام روی شهنشاه دید | شد از خشم رنگ رخش ناپدید | |
ازان پس چنین گفت با سرکشان | که این روسپی زادهی بدنشان | |
زپستی و کندی بمردی رسید | توانگر شد و رزمگه برکشید | |
بیاموخت آیین شاهنشهان | بزودی سرآرم بدو برجهان | |
ببینید لشکرش راسر به سر | که تا کیست زیشان یکی نامور | |
سواری نبینم همی رزم جوی | که بامن بروی اندر آرند روی | |
ببیند کنون کار مردان مرد | تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد | |
همان زخم گوپال وباران تیر | خروش یلان بر ده ودار وگیر | |
ندارد بوردگه پیل پای | چومن با سپاه اندر آیم زجای | |
ز آواز من کوه ریزان شود | هژبر دلاور گریزان شود | |
بخنجر بدریا بر افسون کنیم | بیابان سراسر پرازخون کنیم | |
بگفت و برانگیخت ابلق زجای | توگفتی شد آن باره پران همای | |
یکی تنگ آورد گاهی گرفت | بدو مانده بد لشکر اندر شگفت | |
ز آورد گه شد سوی نهروان | همیبود بر پیش فرخ جوان | |
تنی چند با او ز ایرانیان | همه بسته برجنگ خسرو میان | |
چنین گفت خسرو که ای سرکشان | ز بهرام چوبین که دارد نشان | |
بدو گفت گردوی کای شهریار | نگه کن بران مرد ابلق سوار | |
قبایش سپید و حمایل سیاه | همیراند ابلق میان سپاه | |
جهاندار چون دید بهرام را | بدانستش آغاز و فرجام را | |
چنین گفت کان دودگون دراز | نشسته بران ابلق سرفراز | |
بدو گفت گردوی که آری همان | نبردست هرگز به نیکی گمان | |
چنین گفت کز پهلو کوژپشت | بپرسی سخن پاسخ آرد درشت | |
همان خوک بینی و خوابیده چشم | دل آگنده دارد تو گویی بخشم | |
بدیده ندیدی مر او را بدست | کجا در جهان دشمن ایزدست | |
نبینم همی در سرش کهتری | نیابد کس او را بفرمانبری | |
ازان پس به بندوی و گستهم گفت | که بگشایم این داستان از نهفت | |
که گر خر نیاید به نزدیک بار | توبار گران را بنزد خر آر | |
چو بفریفت چوبینه را نره دیو | کجا بیند او راه گیهان خدیو | |
هرآن دل که از آز شد دردمند | نیایدش کار بزرگان پسند | |
جز از جنگ چو بینه را رای نیست | به دلش اندرون داد را جای نیست | |
چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن | نگه کرد باید ز سر تا ببن | |
که داندکه در جنگ پیروز کیست | بدان سردگر لشکر افروز کیست | |
برین گونه آراسته لشکری | بپرخاش بهرام یل مهتری | |
دژاگاه مردی چو دیو سترگ | سپاهی بکردار درنده گرگ | |
گر ای دون که باشیم همداستان | نباشد مرا ننگ زین داستان | |
بپرسش یکی پیش دستی کنم | ازان به که در جنگ سستی کنم | |
اگر زو بر اندازه یابم سخن | نوآیین بدیهاش گردد کهن | |
زگیتی یکی گوشه اورا دهم | سپاسی ز دادن بدو برنهم | |
همه آشتی گردد این جنگ ما | برین رزمگه جستن آهنگ ما | |
مرا ز آشتی سودمندی بود | خرد بیگمان تاج بندی بود | |
چو بازارگانی کند پادشا | ازو شاد باشد دل پارسا | |
بدو گفت گستهم کای شهریار | انوشه بدی تا بود روزگار | |
همی گوهر افشانی اندر سخن | تو داناتری هرچ باید بکن | |
تو پردادی و بنده بیدادگر | توپرمغزی و او پر از باد سر | |
چوبشنید خسرو بپیمود راه | خرامان بیامد به پیش سپاه | |
بپرسید بهرام یل را ز دور | همیجست هنگامهی رزم سور | |
ببهرام گفت ای سرافراز مرد | چگونست کارت به دشت نبرد | |
تودرگاه را همچو پیرایهای | همان تخت ودیهیم را مایهای | |
ستون سپاهی بهنگام رزم | چوشمع درخشنده هنگام بزم | |
جهانجوی گردی و یزدان پرست | مداراد دارنده باز از تودست | |
سگالیدهام روزگار تو را | بخوبی بسیجیده کارتو را | |
تو را با سپاه تو مهمان کنم | زدیدار تو رامش جان کنم | |
سپهدار ایرانت خوانم بداد | کنم آفریننده را بر تو یاد | |
سخنهاش بشنید بهرام گرد | عنان بارهی تیزتگ را سپرد | |
هم از پشت آن باره بردش نماز | همیبود پیشش زمانی دراز | |
چنین داد پاسخ مر ابلق سوار | که من خرمم شاد وبه روزگار | |
تو را روزگار بزرگی مباد | نه بیداد دانی ز شاهی نه داد | |
الان شاه چون شهریاری کند | ورا مرد بدبخت یاری کند | |
تو را روزگاری سگالیدهام | بنوی کمندیت مالیدهام | |
بزودی یکی دار سازم بلند | دو دستت ببندم بخم کمند | |
بیاویزمت زان سزاوار دار | ببینی ز من تلخی روزگار | |
چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید | برخساره شد چون گل شنبلید | |
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس | نگوید چنین مرد یزدان شناس | |
چو مهمان بخوان توآید ز دور | تو دشنام سازی بهنگام سور | |
نه آیین شاهان بود زین نشان | نه آن سواران گردنکشان | |
نه تازی چنین کرد ونه پارسی | اگر بشمری سال سدبار سی | |
ازین ننگ دارد خردمند مرد | بگرد در ناسپاسی مگرد | |
چو مهمانت آواز فرخ دهد | برین گونه بر دیو پاسخ دهد | |
بترسم که روز بد آیدت پیش | که سرگشته بینمت بر رای خویش | |
تو را چاره بر دست آن پادشاست | که زندست جاوید وفرانرواست | |
گنهکار یزدانی وناسپاس | تن اندر نکوهش دل اندر هراس | |
مرا چون الان شاه خوانی همی | زگوهر بیک سوم دانی همی | |
مگر ناسزایم بشاهنشهی | نزیباست برمن کلاه مهی | |
چون کسری نیا وچوهرمز پدر | کرا دانی ازمن سزاوارتر | |
ورا گفت بهرام کای بدنشان | به گفتار و کردار چون بیهشان | |
نخستین ز مهمان گشادی سخن | سرشتت بدوداستانت کهن | |
تو را با سخنهای شاهان چه کار | نه فرزانه مردی نه جنگی سوار | |
الان شاه بودی کنون کهتری | هم ازبندهی بندگان کمتری | |
گنه کارتر کس توی درجهان | نه شاهی نه زیباسری ازمهان | |
بشاهی مرا خواندند آفرین | نمانم که پی برنهی برزمین | |
دگرآنک گفتی که بداختری | نزیبد تو را شاهی و مهتری | |
ازان گفتم ای ناسزاوار شاه | که هرگز مبادی تو درپیش گاه | |
که ایرانیان بر تو بر دشمنند | بکوشند و بیخت زبن برکنند | |
بدرند بر تنت بر پوست ورگ | سپارند پس استخوانت بسگ | |
بدو گفت خسرو کهای بدکنش | چراگتشهای تند وبرتر منش | |
که آهوست بر مرد گفتار زشت | تو را اندر آغاز بود این سرشت | |
ز مغز تو بگسست روشن خرد | خنک نامور کو خرد پرودرد | |
هرآن دیو کاید زمانش فراز | زبانش به گفتار گردد دراز | |
نخواهم که چون تو یکی پهلوان | بتندی تبه گردد و ناتوان | |
سزد گر ز دل خشم بیرون کنی | نجوشی وبر تیزی افسون کنی | |
ز دارندهی دادگر یادکن | خرد را بدین یاد بنیاد کن | |
یکی کوه داری بزیر اندورن | که گر بنگری برتر از بیستون | |
گر از تو یکی شهریار آمدی | مغیلان بیبر ببار آمدی | |
تو را دل پراندیشه مهتریست | ببینیم تا رای یزدان بچیست | |
ندانم که آمختت این بد تنی | تو را با چنین کیش آهرمنی | |
هران کاین سخن با تو گوید همی | به گفتار مرگ تو جوید همی | |
بگفت وفرود آمد از خنگ عاج | ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج | |
بنالید و سر سوی خورشید کرد | زیزدان دلش پرزامید کرد | |
چنین گفت کای روشن دادگر | درخت امید از تو آید ببر | |
تو دانی که بر پیش این بنده کیست | کزین ننگ بر تاج باید گریست | |
وزانجا سبک شد بجای نماز | همیگفت با داور پاک راز | |
گر این پادشاهی زتخم کیان | بخواهد شدن تا نبندم میان | |
پرستنده باشم بتشکده | نخواهم خورش جز زشیر دده | |
ندارم به گنج اندرون زر وسیم | بگاه پرستش بپوشم گلیم | |
گر ای دون که این پادشاهی مراست | پرستنده و ایمن و داد و راست | |
تو پیروز گردان سپاه مرا | به بنده مده تاج وگاه مرا | |
اگرکام دل یابم این تاج واسپ | بیارم دمان پیش آذرگشسپ | |
همین یاره وطوق واین گوشوار | همین جامهی زر گوهرنگار | |
همان نیزده بدره دینار زرد | فشانم برین گنبد لاژورد | |
پرستندگان رادهم ده هزار | درم چون شوم برجهان شهریار | |
زبهرامیان هرک گردد اسیر | به پیش من آرد کسی دستگیر | |
پرستنده فرخ آتش کنم | دل موبد و هیربد خوش کنم | |
بگفت این وز خاک برپای خاست | ستمدیده گویندهی بود راست | |
زجای نیایش بیامد چوگرد | به بهرام چوبینه آواز کرد | |
کهای دوزخی بندهی دیو نر | خرد دور و دور از تو آیین وفر | |
ستمگاره دیویست با خشم و زور | کزین گونه چشم تو را کرد کور | |
بجای خرد خشم و کین یافتی | زدیوان کنون آفرین یافتی | |
تو را خارستان شارستانی نمود | یکی دوزخی بوستانی نمود | |
چراغ خرد پیش چشمت بمرد | زجان و دلت روشنایی ببرد | |
نبودست جز جادوی پرفریب | که اندر بلندی نمودت نشیب | |
بشاخی همی یازی امروز دست | که برگش بود زهر وبارش کبست | |
نجستست هرگز تبار تواین | نباشد بجوینده بر آفرین | |
تو را ایزد این فر و برزت نداد | نیاری ز گرگین میلاد یاد | |
ایا مرد بدبخت وبیدادگر | بنابودنیها گمانی مبر | |
که خرچنگ رانیست پرعقاب | نپرد عقاب از بر آفتاب | |
به یزدان پاک وبتخت وکلاه | که گر من بیابم تو را بیسپاه | |
اگر برزنم بر تو برباد سرد | ندارمت رنجه زگرد نبرد | |
سخنها شنیدیم چندی درشت | به پیروزگر بازهشتیم پشت | |
اگر من سزاوار شاهی نیم | مبادا که در زیر دستی زیم | |
چنین پاسخش داد بهرام باز | که ای بی خرد ریمن دیوساز | |
پدرت آن جهاندار دین دوست مرد | که هرگز نزد برکسی باد سرد | |
چنو مرد را ارج نشناختی | بخواری زتخت اندرانداختی | |
پس او جهاندار خواهی بدن | خردمند و بیدار خواهی بدن | |
تو ناپاکی و دشمن ایزدی | نبینی زنیکی دهش جزبدی | |
گر ای دون که هرمزد بیداد بود | زمان و زمین زو بفریاد بود | |
تو فرزند اویی نباشد سزا | به ایران و توران شده پادشا | |
تو را زندگانی نباید نه تخت | یکی دخمه یی بس که دوری زبخت | |
هم ان کین هرمز کنم خواستار | دگرکاندر ایران منم شهریار | |
کنون تازه کن برمن این داستان | که از راستان گشت همداستان | |
که تو داغ بر چشم شاهان نهی | کسی کو نهد نیز فرمان دهی | |
ازان پس بیابی که شاهی مراست | ز خورشید تا برج ماهی مراست | |
بدو گفت خسرو که هرگز مباد | که باشد بدرد پدر بنده شاد | |
نوشته چنین بود وبود آنچ بود | سخن بر سخن چند باید فزود | |
تو شاهی همیسازی از خویشتن | که گر مرگت آید نیابی کفن | |
بدین اسپ و برگستوان کسان | یکی خسروی برزو نارسان | |
نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد | یکی شهریاری میان پر زباد | |
بدین لشکر و چیز ونامی دروغ | نگیری بر تخت شاهی فروغ | |
زتو پیش بودند کنداوران | جهانجوی و با گرزهای گران | |
نجستند شاهی که کهتر بدند | نه اندر خور تخت و افسر بدند | |
همی هرزمان سرفرازی بخشم | همی آب خشم اندرآری بچشم | |
بجوشد همی برتنت بدگمان | زمانه بخشم آردت هر زمان | |
جهاندار شاهی ز داد آفرید | دگر از هنر وز نژاد آفرید | |
بدان کس دهد کو سزاوارتر | خرددارتر هم بی آزارتر | |
الان شاه ما را پدر کرده بود | کجا برمن ازکارت آزرده بود | |
کنون ایزدم داد شاهنشهی | بزرگی و تخت و کلاه مهی | |
پذیرفتم این از خدای جهان | شناسنده آشکار ونهان | |
بدستوری هرمز شهریار | کجا داشت تاج پدر یادگار | |
ازان نامور پر هنر بخردان | بزرگان وکارآزموده ردان | |
بدان دین که آورده بود از بهشت | خردیافته پیرسر زردهشت | |
که پیغمبر آمد بلهراسپ داد | پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد | |
هرآنکس که ما را نمودست رنج | دگر آنک ازو یافتستیم گنج | |
همه یکسر اندر پناه منند | اگر دشمن ار نیک خواه منند | |
همه بر زن وزاده بر پادشا | نخوانیم کس را مگر پارسا | |
ز شهری که ویران شداندر جهان | بجایی که درویش باشد نهان | |
توانگر کمن مرد درویش را | پراگنده و مردم خویش را | |
همه خارستانها کنم چون بهشت | پر از مردم و چارپایان وکشت | |
بمانم یکی خوبی اندر جهان | که ناممپس از مرگ نبود نهان | |
بیاییم و دل را تو رازو کنیم | بسنجیم ونیرو ببازو کنیم | |
چو هرمز جهاندار وباداد بود | زمین و زمانه بدو شاد بود | |
پسر بیگمان از پدر تخت یافت | کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت | |
تو ای پرگناه فریبنده مرد | که جستی نخستین ز هرمز نبرد | |
نبد هیچ بد جز بفرمان تو | وگر تنبل و مکر ودستان تو | |
گر ایزد بخواهد من از کین شاه | کنم بر تو خورشید روشن سیاه | |
کنون تاج را درخور کار کیست | چو من ناسزایم سزاوار کیست | |
بدو گفت بهرام کای مرد گرد | سزا آن بود کز تو شاهی ببرد | |
چو از دخت بابک بزاد اردشیر | که اشکانیان را بدی دار وگیر | |
نه چون اردشیر اردوان را بکشت | بنیرو شد و تختش آمد بمشت | |
کنون سال چون پانسد برگذشت | سر تاج ساسانیان سرد گشت | |
کنون تخت و دیهیم را روز ماست | سرو کار با بخت پیروز ماست |