تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/پادشاهی اردشیر ۱»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up, replaced: شاهنامهٔ فردوسی → شاهنامه using AWB) |
|||
(یک نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط یک کاربر دیگر نشان داده نشد) | |||
خط ۳: | خط ۳: | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
| قسمت = (پادشاهی اردشیر ۱) | | قسمت = (پادشاهی اردشیر ۱) | ||
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی اشکانیان ۳|پادشاهی اشکانیان ۳]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/پادشاهی اردشیر ۲|پادشاهی اردشیر ۲]] |
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|به بغداد بنشست بر تخت عاج|به سر برنهاد آن دلفروز تاج}} | {{ب|به بغداد بنشست بر تخت عاج|به سر برنهاد آن دلفروز تاج}} | ||
{{ب|کمر بسته و گرز شاهان به دست|بیاراسته جایگاه نشست}} | {{ب|کمر بسته و گرز شاهان به دست|بیاراسته جایگاه نشست}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۲ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۷:۱۲
پادشاهی اشکانیان ۳ | شاهنامه (پادشاهی اردشیر ۱) از فردوسی |
پادشاهی اردشیر ۲ |
به بغداد بنشست بر تخت عاج | به سر برنهاد آن دلفروز تاج | |
کمر بسته و گرز شاهان به دست | بیاراسته جایگاه نشست | |
شهنشاه خواندند زان پس ورا | ز گشتاسپ نشناختی کس ورا | |
چو تاج بزرگی به سر برنهاد | چنین کرد بر تخت پیروزه یاد | |
که اندر جهان داد گنج منست | جهان زنده از بخت و رنج منست | |
کس این گنج نتواند از من ستد | بد آید به مردم ز کردار بد | |
چو خشنود باشد جهاندار پاک | ندارد دریغ از من این تیره خاک | |
جهان سر به سر در پناه منست | پسندیدن داد راه منست | |
نباید که از کارداران من | ز سرهنگ و جنگی سواران من | |
بخسپد کسی دل پر از آرزوی | گر از بنده گر مردم نیکخوی | |
گشادست بر هرکس این بارگاه | ز بدخواه وز مردم نیکخواه | |
همه انجمن خواندند آفرین | که آباد بادا به دادت زمین | |
فرستاد بر هر سوی لشکری | که هرجا که باشد ز دشمن سری | |
سر کینهورشان به راه آورید | گر آیین شمشیر و گاه آورید | |
بدانگه که شاه اردوان را بکشت | ز خون وی آورد گیتی به مشت | |
بدان فر و اورند شاه اردشیر | شده شادمان مرد برنا و پیر | |
که بنوشت بیدادی اردوان | ز داد وی آبادتر شد جهان | |
چنو کشته شد دخترش را بخواست | بدان تا بگوید که گنجش کجاست | |
دو فرزند او شد به هندوستان | به هر نیک و بد گشته همداستان | |
دو ایدر به زندان شاه اندرون | دو دیده پر از آب و دل پر ز خون | |
به هندوستان بود مهتر پسر | که بهمن بدی نام آن نامور | |
فرستادهیی جست با رای و هوش | جوانی که دارد به گفتار گوش | |
چو از پادشاهی ندید ایچ بهر | بدو داد ناگه یکی پاره زهر | |
بدو گفت رو پیش خواهر بگوی | که از دشمن این مهربانی مجوی | |
برادر دو داری به هندوستان | به رنج و بلا گشته همداستان | |
دو در بند و زندان شاه اردشیر | پدر کشته و زنده خسته به تیر | |
تو از ما گسسته بدین گونه مهر | پسندد چنین کردگار سپهر؟ | |
چو خواهی که بانوی ایران شوی | به گیتی پسند دلیران شوی | |
هلاهل چنین زهر هندی بگیر | به کار آر یکپار بر اردشیر | |
فرستاده آمد بهنگام شام | به دخت گرامی بداد آن پیام | |
ورا جان و دل بر برادر بسوخت | به کردار آتش رخش برفروخت | |
ز اندوه بستد گرانمایه زهر | بدان بد که بردارد از کام بهر | |
چنان بد که یک روز شاه اردشیر | به نخچیر بر گور بگشاد تیر | |
چو بگذشت نیمی ز روزه دراز | سپهبد ز نخچیرگه گشت باز | |
سوی دختر اردوان شد ز راه | دوان ماه چهره بشد نزد شاه | |
بیاورد جامی ز یاقوت زرد | پر از شکر و پست با آب سرد | |
بیامیخت با شکر و پست زهر | که بهمن مگر یابد از کام بهر | |
چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست | ز دستش بیفتاد و بشکست پست | |
شد آن پادشا بچه لرزان ز بیم | هماندر زمان شد دلش به دو نیم | |
جهاندار زان لرزه شد بدگمان | پراندیشه از گردش آسمان | |
بفرمود تا خانگی مرغ چار | پرستنده آرد بر شهریار | |
چو آن مرغ بر پست بگذاشتند | گمانی همی خیره پنداشتند | |
همانگاه مرغ آن بخورد و بمرد | گمان بردن از راه نیکی ببرد | |
بفرمود تا موبد و کدخدای | بیامد بر خسرو پاکرای | |
ز دستور ایران بپرسید شاه | که بدخواه را برنشانی به گاه | |
شود در نوازش برانگونه مست | که بیهوده یازد به جان تو دست | |
چه بادافرهست این برآورده را | چه سازیم درمان خودکرده را | |
چنین داد پاسخ که مهترپرست | چو یازد بجان جهاندار دست | |
سرش بر گنه بر بباید برید | کسی پند گوید نباید شنید | |
بفرمود کز دختر اردوان | چنان کن که هرگز نبیند روان | |
بشد موبد وپیش او دخت شاه | همی رفت لرزان و دل پرگناه | |
به موبد چنین گفت کای پرخرد | مرا و ترا روز هم بگذرد | |
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر | یکی کودکی دارم از اردشیر | |
اگر من سزایم به خون ریختن | ز دار بلند اندر آویختن | |
چو این گردد از پاک مادر جدا | بکن هرچ فرمان دهد پادشا | |
ز ره باز شد موبد تیزویر | بگفت آنچ بشنید با اردشیر | |
بدو گفت زو نیز مشنو سخن | کمند آر و بادافره او بکن | |
به دل گفت موبد که بد روزگار | که فرمان چنین آمد از شهریار | |
همه مرگ راییم برنا و پیر | ندارد پسر شهریار اردشیر | |
گر او بیعدد سالیان بشمرد | به دشمن رسد تخت چون بگذرد | |
همان به کزین کار ناسودمند | به مردی یکی کار سازم بلند | |
ز کشتن رهانم مر این ماه را | مگر زین پشیمان کنم شاه را | |
هرانگه کزو بچه گردد جدا | به جای آرم این گفتهی پادشا | |
نه کاریست کز دل همی بگذرد | خردمند باشم به از بیخرد | |
بیاراست جایی به ایوان خویش | که دارد ورا چون تن و جان خویش | |
به زن گفت اگر هیچ باد هوا | ببیند ورا من ندارم روا | |
پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست | گمان بد و نیک با هرکسیست | |
یکی چاره سازم که بدگوی من | نراند به زشت آب در جوی من | |
به خانه شد و خایه ببرید پست | برو داغ و دارو نهاد و ببست | |
به خایه نمک بر پراگند زود | به حقه در آگند بر سان دود | |
هماندر زمان حقه را مهر کرد | بیامد خروشان و رخساره زرد | |
چو آمد به نزدیک تخت بلند | همان حقه بنهاد با مهر و بند | |
چنین گفت با شاه کین زینهار | سپارد به گنجور خود شهریار | |
نوشته بر آن حقه تاریخ آن | پدیدار کرده بن و بیخ آن | |
چو هنگامه زادن آمد فراز | ازان کار بر باد نگشاد راز | |
پسر زاد پس دختر اردوان | یکی خسروآیین و روشنروان | |
از ایوان خویش انجمن دور کرد | ورا نام دستور شاپور کرد | |
نهانش همی داشت تا هفت سال | یکی شاه نو گشت با فر و یال | |
چنان بد که روزی بیامد وزیر | بدید آب در چهرهی اردشیر | |
بدو گفت شاها انوشه بدی | روان را به اندیشه توشه بدی | |
ز گیتی همه کام دل یافتی | سر دشمن از تخت برتافتی | |
کنون گاه شادی و می خوردنست | نه هنگام اندیشهها کردنست | |
زمین هفت کشور سراسر تراست | جهان یکسر از داد تو گشت راست | |
چنین داد پاسخ ورا شهریار | که ای پاکدل موبد رازدار | |
زمانه به شمشیر ما راست گشت | غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت | |
مرا سال بر پنجه و یک رسید | ز کافور شد مشک و گل ناپدید | |
پسر بایدی پیشم اکنون به پای | دلارای و نیروده و رهنمای | |
پدر بیپسر چون پسر بیپدر | که بیگانه او را نگیرد به بر | |
پس از من بدشمن رسد تاج و گنج | مرا خاک سود آید و درد و رنج | |
به دل گفت بیدار مرد کهن | که آمد کنون روزگار سخن | |
بدو گفت کای شاه کهتر نواز | جوانمرد روشندل و سرفراز | |
گر ایدونک یابم به جان زینهار | من این رنج بردارم از شهریار | |
بدو گفت شاه ای خردمند مرد | چرا بیم جان ترا رنجه کرد | |
بگوی آنچ دانی و بفزای نیز | ز گفت خردمند برتر چه چیز | |
چنین داد پاسخ بدو کدخدای | که ای شاه روشندل و پاکرای | |
یکی حقه بد نزد گنجور شاه | سزد گر بخواهد کنون پیش گاه | |
به گنجور گفت آنک او زینهار | ترا داد آمد کنون خواستار | |
بدو بازده تا ببینم که چیست | مگرمان نباید به اندیشه زیست | |
بیاورد آن حقه گنجور اوی | سپرد آنک بستد ز دستور اوی | |
بدو گفت شاه اندرین حقه چیست | نهاده برین بند بر مهر کیست | |
بدو گفت کان خون گرم منست | بریده ز بن پاک شرم منست | |
سپردی مرا دختر اردوان | که تا بازخواهی تن بیروان | |
نکشتم که فرزند بد در نهان | بترسیدم از کردگار جهان | |
بجستم ز فرمانت آزرم خویش | بریدم هماندر زمان شرم خویش | |
بدان تا کسی بد نگوید مرا | به دریای تهمت نشوید مرا | |
کنون هفتسالهست شاپور تو | که دایم خرد باد دستور تو | |
چنو نیست فرزند یک شاه را | نماند مگر بر فلک ماه را | |
ورا نام شاپور کردم ز مهر | که از بخت تو شاد بادا سپهر | |
همان مادرش نیز با او به جای | جهانجوی فرزند را رهنمای | |
بدو ماند شاه جهان درشگفت | ازان کودک اندیشهها برگرفت | |
ازان پس چنین گفت با کدخدای | که ای مرد روشندل و پاکرای | |
بسی رنج برداشتی زین سخن | نمانم که رنج تو گردد کهن | |
کنون سد پسر گیر همسال اوی | به بالا و دوش و بر و یال اوی | |
همان جامه پوشیده با او بهم | نباید که چیزی بود بیش و کم | |
همه کودکان را به میدان فرست | به بازیدن گوی و چوگان فرست | |
چو یک دشت کودک بود خوبچهر | بپیچد ز فرزند جانم به مهر | |
بدان راستی دل گواهی دهد | مرا با پسر آشنایی دهد | |
بیامد به شبگیر دستور شاه | همی کرد کودک به میدان سپاه | |
یکی جامه و چهر و بالا یکی | که پیدا نبد این ازان اندکی | |
به میدان تو گفتی یکی سور بود | میان اندرون شاه شاپور بود | |
چو کودک به زخم اندر آورد گوی | فزونی همی جست هر یک بدوی | |
بیامد به میدان پگاه اردشیر | تنی چند از ویژگان ناگزیر | |
نگه کرد و چون کودکان را بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
به انگشت بنمود با کدخدای | که آمد یکی اردشیری به جای | |
بدو راهبر گفت کای پادشا | دلت شد به فرزند خود بر گواه | |
یکی بنده را گفت شاه اردشیر | که رو گوی ایشان به چوگان بگیر | |
همی باش با کودکان تازهروی | به چوگان به پیش من انداز گوی | |
ازان کودکان تا که آید دلیر | میان سواران به کردار شیر | |
ز دیدار من گوی بیرون برد | ازین انجمن کس به کس نشمرد | |
بود بیگمان پاک فرزند من | ز تخم و بر و پاک پیوند من | |
به فرمان بشد بندهی شهریار | بزد گوی و افگند پیش سوار | |
دوان کودکان از پی او چو تیر | چو گشتند نزدیک با اردشیر | |
بماندند ناکام بر جای خویش | چو شاپور گرد اندر آمد به پیش | |
ز پیش پدر گوی بربود و برد | چو شد دور مر کودکان را سپرد | |
ز شادی چنان شد دل اردشیر | که گردد جوان مردم گشته پیر | |
سوارانش از خاک برداشتند | همی دست بر دست بگذاشتند | |
شهنشاه زان پس گرفتش به بر | همی آفرین خواند بر دادگر | |
سر و چشم و رویش ببوسید و گفت | که چونین شگفتی نشاید نهفت | |
به دل هرگز این یاد نگذاشتم | که شاپور را کشته پنداشتم | |
چو یزدان مرا شهریاری فزود | ز من در جهان یادگاری فزود | |
به فرمان او بر نیابی گذر | وگر برتر آری ز خورشید سر | |
گهر خواست از گنج و دینار خواست | گرانمایه یاقوت بسیار خواست | |
برو زر و گوهر بسی ریختند | زبر مشک و عنبر بسی بیختند | |
ز دینار شد تارکش ناپدید | ز گوهر کسی چهرهی او ندید | |
به دستور بر نیز گوهر فشاند | به کرسی زر پیکرش برنشاند | |
ببخشید چندان ورا خواسته | که شد کاخ و ایوانش آراسته | |
بفرمود تا دختر اردوان | به ایوان شود شاد و روشنروان | |
ببخشید کرده گناه ورا | ز زنگار بزدود ماه ورا | |
بیاورد فرهنگیان را به شهر | کسی کو ز فرزانگی داشت بهر | |
نوشتن بیاموختش پهلوی | نشست سرافرازی و خسروی | |
همان جنگ را گرد کرده عنان | ز بالا به دشمن نمودن سنان | |
ز می خوردن و بخشش و کار بزم | سپه جستن و کوشش روز رزم | |
وزان پس دگر کرد میخ درم | همان میخ دینار و هر بیش و کم | |
به یک روی بد نام شاه اردشیر | به روی دگر نام فرخ وزیر | |
گران خوار بد نام دستور شاه | جهاندیده مردی نماینده راه | |
نوشتند بر نامهها همچنین | بدو داد فرمان و مهر و نگین | |
ببخشید گنجی به درویش مرد | که خوردش نبودی بجز کارکرد | |
نگه کرد جایی که بد خارستان | ازو کرد خرم یکی شارستان | |
کجا گندشاپور خواندی ورا | جزین نام نامی نراندی ورا | |
چو شاپور شد همچو سرو بلند | ز چشم بدش بود بیم گزند | |
نبودی جدا یک زمان ز اردشیر | ورا همچو دستور بودی وزیر | |
نپرداختی شاه روزی ز جنگ | به شادی نبودیش جای درنگ | |
چو جایی ز دشمن بپرداختی | دگر بدکنش سر برافراختی | |
همی گفت کز کردگار جهان | بخواهم همی آشکار و نهان | |
که بیدشمن آرم جهان را به دست | نباشم مگر شاد و یزدانپرست | |
بدو گفت فرخنده دستور اوی | که ای شاه روشندل و راهجوی | |
سوی کید هندی فرستیم کس | که دانش پژوهست و فریادرس | |
بداند شمار سپهر بلند | در پادشاهی و راه گزند | |
اگر هفت کشور ترا بی همال | بخواهد بدن بازیابد به فال | |
یکایک بگوید ندارد به رنج | نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج | |
چو بشنید بگزید شاه اردشیر | جوانی گرانمایه و تیزویر | |
فرستاد نزدیک دانا به هند | بسی اسپ و دینار و چندی پرند | |
بدو گفت رو پیش دانا بگوی | که ای مرد نیکاختر و راهجوی | |
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ | کی آسایم و کشور آرم به چنگ | |
اگر بود خواهد بدین دستگاه | به تدبیر آن زور بنمای راه | |
وگر نیست این تا نباشم به رنج | برین گونه نپراگند نیز گنج | |
بیامد فرستادهی شهریار | بر کید با هدیه و با نثار | |
بگفت آنک با او شهنشاه گفت | همه رازها برگشاد از نهفت | |
بپرسید زو کید و غمخواره شد | ز پرسش سوی دانش و چاره شد | |
بیاورد صلاب و اختر گرفت | یکی زیج رومی به بر در گرفت | |
نگه کرد بر کار چرخ بلند | ز آسانی و سود و درد و گزند | |
فرستاده را گفت کردم شمار | از ایران و از اختر شهریار | |
گر از گوهر مهرک نوشزاد | برآمیزد این تخمه با آن نژاد | |
نشیند به آرام بر تخت شاه | نباید فرستاد هر سو سپاه | |
بیفزایدش گنج و کاهدش رنج | تو شو کینهی این دو گوهر بسنج | |
گر این کرد ایران ورا گشت راست | بیابد همه کام دل هرچ خواست | |
فرستاده را چیز بخشید و گفت | کزین هرچ گفتم نباید نهفت | |
گر او زین نپیچد سپهر بلند | کند اینک گفتم برو ارجمند | |
فرستاده آمد بر شهریار | بگفت آنچ بشنید زان نامدار | |
چو بشنید گفتار او اردشیر | دلش گشت پر درد و رخ چون زریر | |
فرستاده را گفت هرگز مباد | که من بینم از تخم مهرک نژاد | |
به خانه درون دشمن آرم ز کوی | شود با بر و بوم من کینهجوی | |
دریغ آن پراگندن گنج من | فرستادن مردم و رنج من | |
ز مهرک یکی دختری ماند و بس | که او را به جهرم ندیدست کس | |
بفرمایم اکنون که جوینده باز | ز روم و ز چین و ز هند و طراز | |
بر آتش چو یابمش بریان کنم | برو خاک را زار و گریان کنم | |
به جهرم فرستاد چندی سوار | یکی مرد جوینده و کینهدار | |
چو آگاه شد دخت مهرک بجست | سوی خان مهتر به کنجی نشست | |
چو بنشست آن دخت مهرک بده | مر او را گرامی همی کرد مه | |
بالید بر سان سرو سهی | خردمند با زیب و با فرهی | |
مر او را دران بوم همتا نبود | به کشور چنو سرو بالا نبود | |
کنون بشنو از دخت مهرک سخن | ابا گرد شاپور شمشیرزن | |
چو لختی برآمد برین روزگار | فروزنده شد دولت شهریار | |
به نخچیر شد شاه روزی پگاه | خردمند شاپور با او به راه | |
به هر سو سواران همی تاختند | ز نخچیر دشتی بپرداختند | |
پدید آمد از دور دشتی فراخ | پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ | |
همی تاخت شاپور تا پیش ده | فرود آمد از راه در خان مه | |
یکی باغ بد کش و خرم سرای | جوان اندر آمد بدان سبز جای | |
یکی دختری دید بر سان ماه | فروهشته از چرخ دلوی به چاه | |
چو آن ماهرخ روی شاپور دید | بیامد برو آفرین گسترید | |
که شادان بدی شاه و خندان بدی | همه ساله از بیگزندان بدی | |
کنون بیگمان تشنه باشد ستور | بدین ده رود اندرون آب شور | |
به چاه اندرون آب سردست و خوش | بفرمای تا من بوم آبکش | |
بدو گفت شاپور کای ماهروی | چرا رنجه گشتی بدین گفتوگوی | |
که باشند با من پرستنده مرد | کزین چاه بیبن کشند آب سرد | |
ز برنا کنیزک بپیچید روی | بشد دور و بنشست بر پیش جوی | |
پرستندهیی را بفرمود شاه | که دلو آور و آب برکش ز چاه | |
پرستنده بشنید و آمد دوان | رسن برد بر چرخ دلو گران | |
چو دلو گرانسنگ پر آب گشت | پرستنده را روی پرتاب گشت | |
چو دلو گران برنیامد ز چاه | بیامد ژکان زود شاپور شاه | |
پرستنده را گفت کای نیمزن | نه زن داشت این دلو و چندین رسن | |
همی برکشید آب چندین ز چاه | تو گشتی پر از رنج و فریادخواه | |
بیامد رسن بستد از پیشکار | شد آن کار دشوار بر شاه خوار | |
ز دلو گران شاه چون رنج دید | بر آن خوبرخ آفرین گسترید | |
که برتافت دلوی برین سان گران | همانا که هست از نژاد سران | |
کنیزک چو او دلو را برکشید | بیامد به مهر آفرین گسترید | |
که نوشه بدی تا بود روزگار | همیشه خرد بادت آموزگار | |
به نیروی شاپور شاه اردشیر | شود بیگمان آب در چاه شیر | |
جوان گفت با دختر چربگوی | چه دانی که شاپورم ای ماهروی | |
چنین داد پاسخ که این داستان | شنیدم بسی از لب راستان | |
که شاپور گردست با زور پیل | به بخشندگی همچو دریای نیل | |
به بالای سروست و رویینتنست | به هرچیز مانندهی بهمنست | |
بدو گفت شاپور کای ماهروی | سخن هرچ پرسم ترا راستگوی | |
پدیدار کن تا نژاد تو چیست | برین چهرهی تو نشان کییست | |
بدو گفت من دختر مهترم | ازیرا چنین خوب و کنداورم | |
چنین داد پاسخ که هرگز دروغ | بر شهریاران نگیرد فروغ | |
کشاورز را دختر ماهروی | نباشد بدین روی و این رنگ و بوی | |
کنیزک بدو گفت کای شهریار | هرانگه که یابم به جان زینهار | |
بگویم همه پیش تو من نژاد | چو یابم ز خشم شهنشاه داد | |
بدو گفت شاپور کز بوستان | نرست از چمن کینهی دوستان | |
بگوی و ز من بیم در دل مدار | نه از نامور دادگر شهریار | |
کنیزک بدو گفت کز راه داد | منم دختر مهرک نوشزاد | |
مرا پارسایی بیاورد خرد | بدین پرهنر مهتر ده سپرد | |
من از بیم آن نامور شهریار | چنین آبکش گشتم و پیشکار | |
بیامد بپردخت شاپور جای | همی بود مهتر به پیشش به پای | |
به دو گفت کین دختر خوبچهر | به من ده بر من گواکن سپهر | |
بدو داد مهتر به فرمان اوی | بر آیین آتشپرستان اوی | |
بسی برنیامد برین روزگار | که سرو سهی چون گل آمد به بار | |
چو نه ماه بگذشت بر ماهروی | یکی کودک آمد به بالای اوی | |
تو گفتی که بازآمد اسفندیار | وگر نامدار اردشیر سوار | |
ورا نام شاپور کرد اورمزد | که سروی بد اندر میان فرزد | |
چنین تا برآمد برین هفت سال | ببود اورمزد از جهان بیهمال | |
ز هرکس نهانش همی داشتند | به جایی ببازیش نگذاشتند | |
به نخچیر شد هفت روز اردشیر | بشد نیز شاپور نخچیرگیر | |
نهان اورمزد از میان گروه | بیامد کز آموختن شد ستوه | |
دوان شد به میدان شاه اردشیر | کمانی به یک دست و دیگر دو تیر | |
ابا کودکان چند و چوگان و گوی | به میدان شاه اندر آمد ز کوی | |
جهاندار هم در زمان با سپاه | به میدان بیامد ز نخچیرگاه | |
ابا موبدان موبد تیزویر | به نزدیک ایوان رسید اردشیر | |
بزد کودکی نیز چوگان ز راه | بشد گوی گردان به نزدیک شاه | |
نرفتند زیشان پس گوی کس | بماندند بر جای ناکام بس | |
دوان اورمزد از میانه برفت | به پیش جهاندار چون باد تفت | |
ز پیش نیا زود برداشت گوی | ازو گشت لشکر پر از گفتوگوی | |
ازان پس خروشی برآورد سخت | کزو خیره شد شاه پیروز بخت | |
به موبد چنین گفت کین پاکزاد | نگه کن که تا از که دارد نژاد | |
بپرسید موبد ندانست کس | همه خامشی برگزیدند و بس | |
به موبد چنین گفت پس شهریار | که بردارش از خاک و نزد من آر | |
بشد موبد و برگرفتش ز گرد | ببردش بر شاه آزادمرد | |
بدو گفت شاه این گرانمایه خرد | ترا از نژاد که باید شمرد | |
نترسید کودک به آواز گفت | که نام نژادم نباید نهفت | |
منم پور شاپور کو پور تست | ز فرزند مهرک نژاد درست | |
فروماند زان کار گیتی شگفت | بخندید و اندیشه اندر گرفت | |
بفرمود تا رفت شاپور پیش | به پرسش گرفتش ز اندازه بیش | |
بترسید شاپور آزادمرد | دلش گشت پردرد و رخساره زرد | |
بخندید زو نامور شهریار | بدو گفت فرزند پنهان مدار | |
پسر باید از هرک باشد رواست | که گویند کاین بچه پادشاست | |
بدو گفت شاپور نوشه بدی | جهان را به دیدار توشه بدی | |
ز پشت منست این و نام اورمزد | درخشنده چون لاله اندر فرزد | |
نهان داشتم چندش از شهریار | بدان تا برآید بر از میوهدار | |
گرانمایه از دختر مهرک است | ز پشت منست این مرا بیشکست | |
ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود | پسر گفت و پرسید و چندی شنود | |
ز گفتار او شاد شد اردشیر | به ایوان خرامید خود با وزیر | |
گرفته دلاویز را بر کنار | ز ایوان سوی تخت شد شهریار | |
بیاراست زرین یکی زیرگاه | یکی طوق فرمود و زرین کلاه | |
سر خرد کودک بیاراستند | بس از گنج در و گهر خواستند | |
همی ریخت تا شد سرش ناپدید | تنش را نیا زان میان برکشید | |
بسی زر و گوهر به درویش داد | خردمند را خواسته بیش داد | |
به دیبا بیاراست آتشکده | هم ایوان نوروز و کاخ سده | |
یکی بزمگه ساخت با مهتران | نشستند هرجای رامشگران | |
چنین گفت با نامداران شهر | هرانکس که او از خرد داشت بهر | |
که از گفت دانا ستاره شمر | نباید که هرگز کند کس گذر | |
چنین گفته بد کید هندی که بخت | نگردد ترا ساز و خرم به تخت | |
نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه | نه دیهیم شاهی نه فر کلاه | |
مگر تخمهی مهرک نوشزاد | بیامیزد آن دوده با ان نژاد | |
کنون سالیان اندر آمد به هشت | که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت | |
چو شاپور رفت اندر آرام خویش | ز گیتی ندیده به جز کام خویش | |
زمین هفت کشور مرا گشت راست | دلم یافت از بخت چیزی که خواست | |
وزان پس بر کارداران اوی | شهنشاه کردند عنوان اوی | |
کنون از خردمندی اردشیر | سخن بشنو و یک به یک یادگیر | |
بکوشید و آیین نیکو نهاد | بگسترد بر هر سوی مهر و داد | |
به درگاه چون خواست لشکر فزون | فرستاد بر هر سوی رهنمون | |
که تا هرکسی را که دارد پسر | نماند که بالا کند بیهنر | |
سواری بیاموزد و رسم جنگ | به گرز و کمان و به تیر خدنگ | |
چو کودک ز کوشش به مردی شدی | بهر بخششی در بی آهو بدی | |
ز کشور به درگاه شاه آمدند | بدان نامور بارگاه آمدند | |
نوشتی عرض نام دیوان اوی | بیاراستی کاخ و ایوان اوی | |
چو جنگ آمدی نورسیده جوان | برفتی ز درگاه با پهلوان | |
یکی موبدان را ز کارآگهان | که بودی خریدار کار جهان | |
ابر هر هزاری یکی کارجوی | برفتی نگه داشتی کار اوی | |
هرانکس که در جنگ سست آمدی | به آورد ناتندرست آمدی | |
شهنشاه را نامه کردی بران | هم از بیهنر هم ز جنگآوران | |
جهاندار چون نامه برخواندی | فرستاده را پیش بنشاندی | |
هنرمند را خلعت آراستی | ز گنج آنچ پرمایهتر خواستی | |
چو کردی نگاه اندران بیهنر | نبستی میان جنگ را بیشتر | |
چنین تا سپاهش بدانجا رسید | که پهنای ایشان ستاره ندید | |
ازیشان کسی را که بد رایزن | برافراختندی سرش ز انجمن | |
که هرکس که خشنودی شاه جست | زمین را به خوان دلیران بشست | |
بیابد ز من خلعت شهریار | بود در جهان نام او یادگار | |
به لشکر بیاراست گیتی همه | شبان گشت و پرخاشجویان رمه | |
به دیوانش کارآگهان داشتی | به بیدانشی کار نگذاشتی | |
بلاغت نگه داشتندی و خط | کسی کو بدی چیره بر یک نقط | |
چو برداشتی آن سخن رهنمون | شهنشاه کردیش روزی فزون | |
کسی را که کمتر بدی خط و ویر | نرفتی به دیوان شاه اردشیر | |
سوی کارداران شدندی به کار | قلمزن بماندی بر شهریار | |
شناسنده بد شهریار اردشیر | چو دیدی به درگاه مرد دبیر | |
نویسنده گفتی که گنج آگنید | هم از رای او رنج بپراگنید | |
بدو باشد آباد شهر و سپاه | همان زیردستان فریادخواه | |
دبیران چو پیوند جان منند | همه پادشا بر نهان منند | |
چو رفتی سوی کشور کاردار | بدو شاه گفتی درم خوار دار | |
نباید که مردم فروشی به گنج | که برکس نماند سرای سپنج |