تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/داستان سیاوش ۱۰»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up, replaced: شاهنامهٔ فردوسی → شاهنامه using AWB) |
|||
(یک نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط یک کاربر دیگر نشان داده نشد) | |||
خط ۲: | خط ۲: | ||
| عنوان = [[شاهنامه]] | | عنوان = [[شاهنامه]] | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
− | | قسمت = ( | + | | قسمت = (هوشنگ) |
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/داستان سیاوش ۹|داستان سیاوش ۹]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/داستان سیاوش ۱۱|داستان سیاوش ۱۱]] |
+ | | سال = | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|چو خورشید برزد سر از کوهسار|بگسترد یاقوت بر جویبار}} | {{ب|چو خورشید برزد سر از کوهسار|بگسترد یاقوت بر جویبار}} | ||
{{ب|تهمتن همه خواسته گرد کرد|ببخشید یکسر به مردان مرد}} | {{ب|تهمتن همه خواسته گرد کرد|ببخشید یکسر به مردان مرد}} |
نسخهٔ کنونی تا ۹ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۷:۳۹
داستان سیاوش ۹ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان سیاوش ۱۱ |
چو خورشید برزد سر از کوهسار | بگسترد یاقوت بر جویبار | |
تهمتن همه خواسته گرد کرد | ببخشید یکسر به مردان مرد | |
خروش آمد و نالهی کرنای | تهمتن برانگیخت لشکر ز جای | |
نهادند سر سوی افراسیاب | همه رخ ز کین سیاوش پر آب | |
پس آگاهی آمد به پرخاشجوی | که رستم به توران در آورد روی | |
به پیران چنین گفت کایرانیان | بدی را ببستند یکسر میان | |
کنون بوم و بر جمله ویران شود | به کام دلیران ایران شود | |
کسی نزد رستم برد آگهی | ازین کودک شوم بیفرهی | |
هم آنگه برندش به ایران سپاه | یکی ناسزا برنهندش کلاه | |
نوندی برافگن هم اندر زمان | بر شوم پیزادهی بدگمان | |
که با مادر آن هر دو تن را به هم | بیارد بگوید سخن بیش و کم | |
نوندی بیامد ببردندشان | شدند آن دو بیچاره چون بیهشان | |
به نزدیک افراسیاب آمدند | پر از درد و تیمار و تاب آمدند | |
وز آن جایگه شاه توران زمین | بیاورد لشکر به دریای چین | |
تهمتن نشست از بر تخت اوی | به خاک اندر آمد سر بخت اوی | |
یکی داستانی بگفت از نخست | که پرمایه آنکس که دشمن نجست | |
چو بدخواه پیش آیدت کشته به | گر آواره از پیش برگشته به | |
از ایوان همه گنج او بازجست | بگفتند با او یکایک درست | |
غلامان و اسپ و پرستندگان | همان مایهور خوب رخ بندگان | |
در گنج دینار و پرمایه تاج | همان گوهر و دیبه و تخت عاج | |
یکایک ز هر سو به چنگ آمدش | بسی گوهر از گنج گنگ آمدش | |
سپه سر به سر زان توانگر شدند | ابا یاره و تخت و افسر شدند | |
یکی توس را داد زان تخت عاج | همان یاره و طوق و منشور چاچ | |
ورا گفت هر کس که تاب آورد | وگر نام افراسیاب آورد | |
همانگه سرش را ز تن دور کن | ازو کرگسان را یکی سور کن | |
کسی کاو خرد جوید و ایمنی | نیازد سوی کیش آهرمنی | |
چو فرزند باید که داری به ناز | ز رنج ایمن از خواسته بینیاز | |
تو درویش را رنج منمای هیچ | همی داد و بر داد دادن بسیچ | |
که گیتی سپنجست و جاوید نیست | فری برتر از فر جمشید نیست | |
سپهر بلندش به پا آورید | جهان را جزو کدخدا آورید | |
یکی تاج پرگوهر شاهوار | دو تا یاره و طوق با گوشوار | |
سپیجاب و سغدش به گودرز داد | بسی پند و منشور آن مرز داد | |
ستودش فراوان و کرد آفرین | که چون تو کسی نیست ز ایران زمین | |
بزرگی و فر و بلندی و داد | همان بزم و رزم از تو داریم یاد | |
ترا با هنر گوهرست و خرد | روانت همی از تو رامش برد | |
روا باشد ار پند من بشنوی | که آموزگار بزرگان توی | |
سپیجاب تا آب گلزریون | ز فرمان تو کس نیاید برون | |
فریبرز کاووس را تاج زر | فرستاد و دینار و تخت و کمر | |
بدو گفت سالار و مهتر توی | سیاووش رد را برادر توی | |
میان را به کین برادر ببند | ز فتراک مگشای بند کمند | |
به چین و ختن اندرآور سپاه | به هر جای از دشمنان کینهخواه | |
میاسای از کین افراسیاب | ز تن دور کن خورد و آرام و خواب | |
به ماچین و چین آمد این آگهی | که بنشست رستم به شاهنشهی | |
همه هدیه ها ساختند و نثار | ز دینار و ز گوهر شاهوار | |
تهمتن به جان داد زنهارشان | بدید آن روانهای بیدارشان | |
وزان پس به نخچیر به ایوز و باز | برآمد برین روزگاری دراز | |
چنان بد که روزی زواره برفت | به نخچیر گوران خرامید تفت | |
یکی ترک تا باشدش رهنمای | به پیش اندر افگند و آمد بجای | |
یکی بیشه دید اندران پهن دشت | که گفتی برو بر نشاید گذشت | |
ز بس بوی و بس رنگ و آب روان | همی نو شد از باد گفتی روان | |
پس آن ترک خیره زبان برگشاد | به پیش زواره همی کرد یاد | |
که نخچیرگاه سیاوش بد این | برین بود مهرش به توران زمین | |
بدین جایگه شاد و خرم بدی | جز ایدر همه جای با غم بدی | |
زواره چو بشنید زو این سخن | برو تازه شد روزگار کهن | |
چو گفتار آن ترکش آمد به گوش | ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش | |
یکی باز بودش به چنگ اندرون | رها کرد و مژگان شدش جوی خون | |
رسیدند یاران لشکر بدوی | غمی یافتندش پر از آب روی | |
گرفتند نفرین بران رهنمای | به زخمش فگندند هر یک ز پای | |
زواره یکی سخت سوگند خورد | فرو ریخت از دیدگان آب زرد | |
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب | نپردازم از کین افراسیاب | |
نمانم که رستم برآساید ایچ | همی کینه را کرد باید بسیچ | |
همانگه چو نزد تهمتن رسید | خروشید چون روی او را بدید | |
بدو گفت کایدر به کین آمدیم | و گر لب پر از آفرین آمدیم | |
چو یزدان نیکی دهش زور داد | از اختر ترا گردش هور داد | |
چرا باید این کشور آباد ماند | یکی را برین بوم و بر شاد ماند | |
فرامش مکن کین آن شهریار | که چون او نبیند دگر روزگار | |
برانگیخت آن پیلتن را ز جای | تهمتن هم آن کرد کاو دید رای | |
همان غارت و کشتن اندر گرفت | همه بوم و بر دست بر سر گرفت | |
ز توران زمین تا به سقلاب و روم | نماندند یک مرز آباد بوم | |
همی سر بریدند برنا و پیر | زن و کودک خرد کردند اسیر | |
برین گونه فرسنگ بیش از هزار | برآمد ز کشور سراسر دمار | |
هرآنکس که بد مهتری با گهر | همه پیش رفتند بر خاک سر | |
که بیزار گشتیم ز افراسیاب | نخواهیم دیدار او را به خواب | |
ازان خون که او ریخت بر بیگناه | کسی را نبود اندر آن روی راه | |
کنون انجمن گر پراگندهایم | همه پیش تو چاکر و بندهایم | |
چو چیره شدی بیگنه خون مریز | مکن چنگ گردون گردنده تیز | |
ندانیم ماکان جفاگر کجاست | به ابرست گر در دم اژدهاست | |
چو بشنید گفتار آن انجمن | بپیچید بینادل پیلتن | |
سوی مرز قچغار باشی براند | سران سپه را سراسر بخواند | |
شدند انجمن پیش او بخردان | بزرگان و کارآزموده ردان | |
که کاووس بیدست و بی فر و پای | نشستست بر تخت بیرهنمای | |
گر افراسیاب از رهی بیدرنگ | یکی لشکر آرد به ایران به جنگ | |
بیابد بران پیر کاووس دست | شود کام و آرام ما جمله پست | |
یکایک همه فام کین توختیم | همه شهر آباد او سوختیم | |
کجا سالیان اندر آمد به شش | که نگذشت بر ما یکی روز خوش | |
کنون نزد آن پیر خسرو شویم | چو رزم اندر آید همه نو شویم | |
چو دل بر نهی بر سرای کهن | کند ناز و ز تو بپوشد سخن | |
تهمتن بران گشت همداستان | که فرخنده موبد زد این داستان | |
چنین گفت خرم دل رهنمای | که خوبی گزین زین سپنجی سرای | |
بنوش و بناز و بپوش و بخور | ترا بهره اینست زین رهگذر | |
سوی آز منگر که او دشمنست | دلش بردهی جان آهرمنست | |
نگه کن که در خاک جفت تو کیست | برین خواسته چند خواهی گریست | |
تهمتن چو بشنید شرم آمدش | برفتن یکی رای گرم آمدش | |
نگه کرد ز اسپان به هر سو گله | که بودند بر دشت ترکان یله | |
غلام و پرستندگان ده هزار | بیاورد شایستهی شهریار | |
همان نافهی مشک و موی سمور | ز در سپید و ز کیمال بور | |
به رنگ و به بوی و به دیبا و زر | شد آراسته پشت پیلان نر | |
ز گستردنیها و از بیش و کم | ز پوشیدنیها و گنج و درم | |
ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت | به ایران کشیدند و بربست رخت | |
ز توران سوی زابلستان کشید | به نزدیک فرخنده دستان کشید | |
سوی پارس شد توس و گودرز و گیو | سپاهی چنان نامبردار و نیو | |
نهادند سر سوی شاه جهان | همه نامداران فرخ نهان | |
وزان پس چو بشنید افراسیاب | که بگذشت رستم بران روی آب | |
شد از باختر سوی دریای گنگ | دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ | |
همه بوم زیر و زبر کرده دید | مهان کشته و کهتران برده دید | |
نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت | نه شاداب در باغ برگ درخت | |
جهانی به آتش برافروخته | همه کاخها کنده و سوخته | |
ز دیده ببارید خونابه شاه | چنین گفت با مهتران سپاه | |
که هر کس که این را فرامش کند | همی جان بیدار خامش کند | |
همه یک به یک دل پر از کین کنید | سپر بستر و تیغ بالین کنید | |
به ایران سپه رزم و کین آوریم | به نیزه خور اندر زمین آوریم | |
به یک رزم اگر باد ایشان بجست | نباید چنین کردن اندیشه پست | |
برآراست بر هر سوی تاختن | ندید ایچ هنگام پرداختن | |
همی سوخت آباد بوم و درخت | به ایرانیان بر شد آن کار سخت | |
ز باران هوا خشک شد هفت سال | دگرگونه شد بخت و برگشت حال | |
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز | برآمد برین روزگار دراز | |
چنان دید گودرز یک شب به خواب | که ابری برآمد ز ایران پرآب | |
بران ابر باران خجسته سروش | به گودرز گفتی که بگشای گوش | |
چو خواهی که یابی ز تنگی رها | وزین نامور ترک نر اژدها | |
به توران یکی نامداری نوست | کجا نام آن شاه کیخسروست | |
ز پشت سیاوش یکی شهریار | هنرمند و از گوهر نامدار | |
ازین تخمه از گوهر کیقباد | ز مادر سوی تور دارد نژاد | |
چو آید به ایران پی فرخش | ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش | |
میان را ببندد به کین پدر | کند کشور تور زیر و زبر | |
به دریای قلزم به جوش آرد آب | نخارد سر از کین افراسیاب | |
همه ساله در جوشن کین بود | شب و روز در جنگ بر زین بود | |
ز گردان ایران و گردنکشان | نیابد جز از گیو ازو کس نشان | |
چنین است فرمان گردان سپهر | بدو دارد از داد گسترده مهر | |
چو از خواب گودرز بیدار شد | نیایش کنان پیش دادار شد | |
بمالید بر خاک ریش سپید | ز شاه جهاندار شد پرامید | |
چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ | برآمد به کردار زرین چراغ | |
سپهبد نشست از بر تخت عاج | بیاراست ایوان به کرسی ساج | |
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند | وزان خواب چندی سخنها براند | |
بدو گفت فرخ پی و روز تو | همان اختر گیتی افروز تو | |
تو تا زادی از مادر به آفرین | پر از آفرین شد سراسر زمین | |
به فرمان یزدان خجسته سروش | مرا روی بنمود در خواب دوش | |
نشسته بر ابری پر از باد و نم | بشستی جهان را سراسر ز غم | |
مرا دید و گفت این همه غم چراست | جهانی پر از کین و بینم چراست | |
ازیرا که بیفر و برزست شاه | ندارد همی راه شاهان نگاه | |
چو کیخسرو آید ز توران زمین | سوی دشمنان افگند رنج و کین | |
نبیند کس او را ز گردان نیو | مگر نامور پور گودرز گیو | |
چنین کرد بخشش سپهر بلند | که از تو گشاید غم و رنج بند | |
همی نام جستی میان دو صف | کنون نام جاویدت آمد به کف | |
که تا در جهان مردمست و سخن | چنین نام هرگز نگردد کهن | |
زمین را همان با سپهر بلند | به دست تو خواهد گشادن ز بند | |
به رنجست گنج و به نامست رنج | همانا که نامت به آید ز گنج | |
اگر جاودانه نمانی بجای | همی نام به زین سپنجی سرای | |
جهان را یکی شهریار آوری | درخت وفا را به بار آوری | |
بدو گفت گیو ای پدر بندهام | بکوشم به رای تو تا زندهام | |
خریدارم این را گر آید بجای | به فرخنده نام و پی رهنمای | |
به ایوان شد و ساز رفتن گرفت | ز خواب پدر مانده اندر شگفت | |
چو خورشید رخشنده آمد پدید | زمین شد بسان گل شنبلید | |
بیامد کمربسته گیو دلیر | یکی بارکش بادپایی به زیر | |
به گودرز گفت ای جهان پهلوان | دلیر و سرافراز و روشن روان | |
کمندی و اسپی مرا یار بس | نشاید کشیدن بدان مرز کس | |
چو مردم برم خواستار آیدم | ازان پس مگر کارزار آیدم | |
مرا دشت و کوهست یک چند جای | مگر پیشم آید یکی رهنمای | |
به پیرزو بخت جهان پهلوان | نیایم جز از شاد و روشن روان | |
تو مر بیژن خرد را در کنار | بپرور نگهدارش از روزگار | |
ندانم که دیدار باشد جزین | که داند چنین جز جهان آفرین | |
تو پدرود باش و مرا یاد دار | روان را ز درد من آزاد دار | |
چو شویی ز بهر پرستش رخان | به من بر جهان آفرین را بخوان | |
مگر باشدم دادگر رهنمای | به نزدیک آن نامور کدخدای | |
به فرمان بیاراست و آمد برون | پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون | |
پدر پیر سر بود و برنا دلیر | دهن جنگ را باز کرده چو شیر | |
ندانست کاو باز بیند پسر | ز رفتن دلش بود زیر و زبر | |
بسا رنجها کز جهان دیدهاند | ز بهر بزرگی پسندیدهاند | |
سرانجام بستر جز از خاک نیست | ازو بهره زهرست و تریاک نیست | |
چو دانی که ایدر نمانی دراز | به تارک چرا بر نهی تاج آز | |
همان آز را زیر خاک آوری | سرش را سر اندر مغاک آوری | |
ترا زین جهان شادمانی بس است | کجا رنج تو بهر دیگر کس است | |
تو رنجی و آسان دگر کس خورد | سوی گور و تابوت تو ننگرد | |
برو نیز شادی سرآید همی | سرش زیر گرد اندر آید همی | |
ز روز گذر کردن اندیشه کن | پرستیدن دادگر پیشه کن | |
بترس از خدا و میازار کس | ره رستگاری همین است و بس | |
کنون ای خردمند بیدار دل | مشو در گمان پای درکش ز گل | |
ترا کردگارست پروردگار | توی بنده و کردهی کردگار | |
چو گردن به اندیشه زیر آوری | ز هستی مکن پرسش و داوری | |
نشاید خور و خواب با آن نشست | که خستو نباشد بیزدان که هست | |
دلش کور باشد سرش بیخرد | خردمندش از مردمان نشمرد | |
ز هستی نشانست بر آب و خاک | ز دانش منش را مکن در مغاک | |
توانا و دانا و دارنده اوست | خرد را و جان را نگارنده اوست | |
جهان آفرید و مکان و زمان | پی پشهی خرد و پیل گران | |
چو سالار ترکان به دل گفت من | به بیشی برآرم سر از انجمن | |
چنان شاهزاده جوان را بکشت | ندانست جز گنج و شمشیر پشت | |
هم از پشت او روشن کردگار | درختی برآورد یازان به بار | |
که با او بگفت آنک جز تو کس است | که اندر جهان کردگار او بس است | |
خداوند خورشید و کیوان و ماه | کزویست پیروزی و دستگاه | |
خداوند هستی و هم راستی | نخواهد ز تو کژی و کاستی | |
جز از رای و فرمان او راه نیست | خور و ماه ازین دانش آگاه نیست | |
پسر را بفرمود گودرز پیر | به توران شدن کار را ناگریز | |
به فرمان او گیو بسته میان | بیامد به کردار شیر ژیان | |
همی تاخت تا مرز توران رسید | هر آنکس که در راه تنها بدید | |
زبان را به ترکی بیاراستی | ز کیخسرو از وی نشان خواستی | |
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی | تنش را ز جان زود کردی تهی | |
به خم کمندش بیاویختی | سبک از برش خاک بربیختی | |
بدان تا نداند کسی راز او | همان نشنود نام و آواز او | |
یکی را همی برد با خویشتن | ورا رهنمون بود زان انجمن | |
همی رفت بیدار با او به راه | برو راز نگشاد تا چندگاه | |
بدو گفت روزی که اندر جهان | سخن پرسم از تو یکی در نهان | |
گر ایدونک یابم ز تو راستی | بشویی به دانش دل از کاستی | |
ببخشم ترا هرچ خواهی ز من | ندارم دریغ از تو پرمایه تن | |
چنین داد پاسخ که دانش بسست | ولیکن پراگنده با هر کسست | |
اگر زانک پرسیم هست آگهی | ز پاسخ زبان را نیابی تهی | |
بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست | بباید به من برگشادنت راست | |
چنین داد پاسخ که نشنیدهام | چنین نام هرگز نپرسیدهام | |
چو پاسخ چنین یافت از رهنمون | بزد تیغ و انداختش سرنگون | |
به توران همی رفت چون بیهشان | مگر یابد از شاه جایی نشان | |
چنین تا برآمد برین هفت سال | میان سوده از تیغ و بند دوال | |
خورش گور و پوشش هم از چرم گور | گیا خوردن باره و آب شور | |
همی گشت گرد بیابان و کوه | به رنج و به سختی و دور از گروه | |
چنان بد که روزی پراندیشه بود | به پیشش یکی بارور بیشه بود | |
بدان مرغزار اندر آمد دژم | جهان خرم و مرد را دل به غم | |
زمین سبز و چشمه پر از آب دید | همی جای آرامش و خواب دید | |
فرود آمد و اسپ را برگذاشت | بخفت و همی بر دل اندیشه داشت | |
همی گفت مانا که دیو پلید | بر پهلوان بد که آن خواب دید | |
ز کیخسرو ایدر نبینم نشان | چه دارم همی خویشتن را کشان | |
کنون گر به رزماند یاران من | به بزم اندرون غمگساران من | |
یکی نامجوی و یکی شادروز | مرا بخت بر گنبد افشاند گوز | |
همی برفشانم به خیره روان | خمیدست پشتم چو خم کمان | |
همانا که خسرو ز مادر نزاد | وگر زاد دادش زمانه به باد | |
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر | انوشه کسی کاو بمیرد به زهر | |
سرش پر ز غم گرد آن مرغزار | همی گشت شه را کنان خواستار | |
یکی چشمهای دید تابان ز دور | یکی سرو بالا دل آرام پور | |
یکی جام پر می گرفته به چنگ | به سر بر زده دستهی بوی و رنگ | |
ز بالای او فرهی ایزدی | پدید آمد و رایت بخردی | |
تو گفتی منوچهر بر تخت عاج | نشستست بر سر ز پیروزه تاج | |
همی بوی مهر آمد از روی او | همی زیب تاج آمد از موی او | |
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست | چنین چهره جز در خور گاه نیست | |
پیاده بدو تیز بنهاد روی | چو تنگ اندر آمد گو شاهجوی | |
گره سست شد بر در رنج او | پدید آمد آن نامور گنج او | |
چو کیخسرو از چشمه او را بدید | بخندید و شادان دلش بردمید | |
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست | بدین مرز خود زین نشان نیونیست | |
مرا کرد خواهد همی خواستار | به ایران برد تا کند شهریار | |
چو آمد برش گیو بردش نماز | بدو گفت کای نامور سرافراز | |
برانم که پور سیاوش توی | ز تخم کیانی و کیخسروی | |
چنین داد پاسخ ورا شهریار | که تو گیو گودرزی ای نامدار | |
بدو گفت گیو ای سر راستان | ز گودرز با تو که زد داستان | |
ز کشواد و گیوت که داد آگهی | که با خرمی بادی و فرهی | |
بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد | مرا مادر این از پدر یاد کرد | |
که از فر یزدان گشادی سخن | بدانگه که اندرزش آمد به بن | |
همی گفت با نامور مادرم | کز ایدر چه آید ز بد بر سرم | |
سرانجام کیخسرو آید پدید | بجا آورد بندها را کلید | |
بدانگه که گردد جهاندار نیو | ز ایران بیاید سرافراز گیو | |
مر او را سوی تخت ایران برد | بر نامداران و شیران برد | |
جهان را به مردی به پای آورد | همان کین ما را بجای آورد | |
بدو گفت گیو ای سر سرکشان | ز فر بزرگی چه داری نشان | |
نشان سیاوش پدیدار بود | چو بر گلستان نقطهی قار بود | |
تو بگشای و بنمای بازو به من | نشان تو پیداست بر انجمن | |
برهنه تن خویش بنمود شاه | نگه کرد گیو آن نشان سیاه | |
که میراث بود از گه کیقباد | درستی بدان بد کیان را نژاد | |
چو گیو آن نشان دید بردش نماز | همی ریخت آب و همی گفت راز | |
گرفتش به بر شهریار زمین | ز شادی برو بر گرفت آفرین | |
از ایران بپرسید و ز تخت و گاه | ز گودرز وز رستم نیکخواه | |
بدو گفت گیو ای جهاندار کی | سرافراز و بیدار و فرخنده پی | |
جهاندار دارندهی خوب و زشت | مراگر نمودی سراسر بهشت | |
همان هفت کشور به شاهنشهی | نهاد بزرگی و تاج مهی | |
نبودی دل من بدین خرمی | که روی تو دیدم به توران ز می | |
که داند به گیتی که من زندهام | به خاکم و گر بتش افگندهام | |
سپاس از جهاندار کاین رنج سخت | به شادی و خوبی سرآورد بخت | |
برفتند زان بیشه هر دو به راه | بپرسید خسرو ز کاووس شاه | |
وزان هفت ساله غم و درد او | ز گستردن و خواب وز خورد او | |
همی گفت با شاه یکسر سخن | که دادار گیتی چه افگند بن | |
همان خواب گودرز و رنج دراز | خور و پوشش و درد و آرام و ناز | |
ز کاووس کش سال بفگند فر | ز درد پسر گشت بی پای و پر | |
ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی | سراسر به ویرانی آورد روی | |
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت | به کردار آتش رخش برفروخت | |
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز | ترا بردهد بخت آرام و ناز | |
مرا چون پدر باش و با کس مگوی | ببین تا زمانه چه آرد به روی | |
سپهبد نشست از بر اسپ گیو | پیاده همی رفت بر پیش نیو | |
یکی تیغ هندی گرفته به چنگ | هر آنکس که پیش آمدی بیدرنگ | |
زدی گیو بیدار دل گردنش | به زیر گل و خاک کردی تنش | |
برفتند سوی سیاووش گرد | چو آمد دو تن را دل و هوش گرد | |
فرنگیس را نیز کردند یار | نهانی بران بر نهادند کار | |
که هر سه به راه اندر آرند روی | نهان از دلیران پرخاشجوی | |
فرنگیس گفت ار درنگ آوریم | جهان بر دل خویش تنگ آوریم | |
ازین آگهی یابد افراسیاب | نسازد بخورد و نیازد به خواب | |
بیاید به کردار دیو سپید | دل از جان شیرین شود ناامید | |
یکی را ز ما زنده اندر جهان | نبیند کسی آشکار و نهان | |
جهان پر ز بدخواه و پردشمنست | همه مرز ما جای آهرمنست | |
تو ای بافرین شاه فرزند من | نگر تا نیوشی یکی پند من | |
که گر آگهی یابد آن مرد شوم | برانگیزد آتش ز آباد بوم | |
یکی مرغزارست ز ایدر نه دور | به یکسو ز راه سواران تور | |
همان جویبارست و آب روان | که از دیدنش تازه گردد روان | |
تو بر گیر زین و لگام سیاه | برو سوی آن مرغزاران پگاه | |
چو خورشید بر تیغ گنبد شود | گه خواب و خورد سپهبد شود | |
گله هرچ هست اندر آن مرغزار | به آبشخور آید سوی جویبار | |
به بهزاد بنمای زین و لگام | چو او رام گردد تو بگذار گام | |
چو آیی برش نیک بنمای چهر | بیارای و ببسای رویش به مهر | |
سیاوش چو گشت از جهان ناامید | برو تیره شد روی روز سپید | |
چنین گفت شبرنگ بهزاد را | که فرمان مبر زین سپس باد را | |
همی باش بر کوه و در مرغزار | چو کیخسرو آید ترا خواستار | |
ورا بارگی باش و گیتی بکوب | ز دشمن زمین را به نعلت بروب | |
نشست از بر اسپ سالار نیو | پیاده همی رفت بر پیش گیو | |
بدان تند بالا نهادند روی | چنان چون بود مردم چارهجوی | |
فسیله چو آمد به تنگی فراز | بخوردند سیراب و گشتند باز | |
نگه کرد بهزاد و کی را بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
بدید آن نشست سیاوش پلنگ | رکیب دراز و جناغ خدنگ | |
همی داشت در آبخور پای خویش | از آنجا که بد دست ننهاد پیش | |
چو کیخسرو او را به آرام یافت | بپویید و با زین سوی او شتافت | |
بمالید بر چشم او دست و روی | بر و یال ببسود و بشخود موی | |
لگامش بدو داد و زین بر نهاد | بسی از پدر کرد با درد یاد | |
چو بنشست بر باره بفشارد ران | برآمد ز جا آن هیون گران | |
به کردار باد هوا بردمید | بپرید وز گیو شد ناپدید | |
غمی شد دل گیو و خیره بماند | بدان خیرگی نام یزدان بخواند | |
همی گفت کاهرمن چارهجوی | یکی بارگی گشت و بنمود روی | |
کنون جان خسرو شد و رنج من | همین رنج بد در جهان گنج من | |
چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه | گران کرد باز آن عنان سیاه | |
همی بود تاپیش او رفت گیو | چنین گفت بیدار دل شاه نیو | |
که شاید که اندیشهی پهلوان | کنم آشکارا به روشن روان | |
بدو گفت گیو ای شه سرفراز | سزد کاشکارا بود بر تو راز | |
تو از ایزدی فر و برز کیان | به موی اندر آیی ببینی میان | |
بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد | یکی بر دل اندیشه آمدت یاد | |
چنین بود اندیشهی پهلوان | که اهریمن آمد بر این جوان | |
کنون رفت و رنج مرا باد کرد | دل شاد من سخت ناشاد کرد | |
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو | همی آفرین خواند بر شاه نیو |