تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/پادشاهی شاپور ذوالاکتاف ۱»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۳: | خط ۳: | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
| قسمت = (پادشاهی شاپور ذوالاکتاف ۲) | | قسمت = (پادشاهی شاپور ذوالاکتاف ۲) | ||
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی اورمزد نرسی|پادشاهی اورمزد نرسی]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/پادشاهی شاپور ذوالاکتاف ۲|پادشاهی شاپور ذوالاکتاف ۲]] |
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۲ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۳:۴۱
پادشاهی اورمزد نرسی | شاهنامه (پادشاهی شاپور ذوالاکتاف ۲) از فردوسی |
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف ۲ |
به شاهی برو آفرین خواندند | همه مهتران گوهر افشاندند | |
یکی موبدی بود شهرو به نام | خردمند و شایسته و شادکام | |
بیامد به کرسی زرین نشست | میان پیش او بندگی را ببست | |
جهان را همی داشت با داد و رای | سپه را به هر نیک و بد رهنمای | |
پراگنده گنج و سپاه ورا | بیاراست ایوان و گاه ورا | |
چنین تا برآمد برین پنج سال | برافراخت آن کودک خرد یال | |
نشسته شبی شاه در طیسفون | خردمند موبد به پیش اندرون | |
بدانگه که خورشید برگشت زرد | پدید آمد آن چادر لاژورد | |
خروش آمد از راه اروندرود | به موبد چنین گفت هست این درود | |
چنین گفت موبد بران شاه خرد | که ای پاکدل نیک پی شاه گرد | |
کنون مرد بازاری و چاره جوی | ز کلبه سوی خانه بنهاد روی | |
چو بر دجله بر یکدگر بگذرند | چنین تنگ پل را به پی بسپرند | |
بترسد چنین هرکس از بیم کوس | چنین برخروشند چون زخم کوس | |
چنین گفت شاپور با موبدان | که ای پرهنر نامور بخردان | |
پلی دیگر اکنون بباید زدن | شدن را یکی راه باز آمدن | |
بدان تا چنین زیردستان ما | گر از لشکری در پرستان ما | |
به رفتن نباشند زین سان به رنج | درم داد باید فراوان ز گنج | |
همه موبدان شاد گشتند سخت | که سبز آمد آن نارسیده درخت | |
یکی پل بفرمود موبد دگر | به فرمان آن کودک تاجور | |
ازو شادمان شد دل مادرش | بیاورد فرهنگ جویان برش | |
به زودی به فرهنگ جایی رسید | کز آموزگاران سراندر کشید | |
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد | همآورد و هم رسم چوگان نهاد | |
بهشتم شد آیین تخت و کلاه | تو گفتی کمر بست بهرامشاه | |
تن خویش را از در فخر کرد | نشستنگه خود به اصطخر کرد | |
بر آیین فرخ نیاکان خویش | گزیده سرافراز و پاکان خویش | |
چو یک چند بگذشت بر شاه روز | فروزنده شد تاج گیتی فروز | |
ز غسانیان طایر شیردل | که دادی فلک را به شمشیر دل | |
سپاهی ز رومی و از قادسی | ز بحرین و از کرد وز پارسی | |
بیامد به پیرامن طیسفون | سپاهی ز اندازه بیش اندرون | |
به تاراج داد آن همه بوم و بر | کرا بود با او پی و پا و پر | |
ز پیوند نرسی یکی یادگار | کجا نوشه بد نام آن نوبهار | |
بیامد به ایوان آن ماهروی | همه طیسفون گشت پر گفتوگوی | |
ز ایوانش بردند و کردند اسیر | که دانا نبودند و دانشپذیر | |
چو یک سال نزدیک طایر بماند | ز اندیشگان دل به خون در نشاند | |
ز طایر یکی دختش آمد چو ماه | تو گفتی که نرسیست با تاج و گاه | |
پدر مالکه نام کردش چو دید | که دختش همی مملکت را سزید | |
چو شاپور را سال شد بیست و شش | مهیوش کیی گشت خورشیدفش | |
به دشت آمد و لشکرش را بدید | ده و دو هزار از یلان برگزید | |
ابا هر یکی بادپایی هیون | به پیش اندرون مرد سد رهنمون | |
هیون برنشستند و اسپان به دست | برفتند گردان خسروپرست | |
ازان پس ابا ویژگان برنشست | میان کیی تاختن را بببست | |
برفت از پس شاه غسانیان | سرافراز طایر هژبر ژیان | |
فراوان کس از لشکر او بکشت | چو طایر چنان دید بنمود پشت | |
برآمد خروشیدن داروگیر | ازیشان گرفتند چندی اسیر | |
که اندازهی آن ندانست کس | برفتند آن ماندگان زان سپس | |
حصاری شدند آن سپه در یمن | خروش آمد از کودک و مرد و زن | |
بیاورد شاپور چندان سپاه | که بر مور و بر پشه بربست راه | |
ورا با سپاهش به دژ در بیافت | در جنگ و راه گریزش نیافت | |
شب و روز یک ماهشان جنگ بود | سپه را به دژ بر علف تنگ بود | |
به شبگیر شاپور یل برنشست | همی رفت جوشان کمانی به دست | |
سیه جوشن خسروی در برش | درفشان درفش سیه بر سرش | |
ز دیوار دژ مالکه بنگرید | درفش و سر نامداران بدید | |
چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی | به رنگ طبرخون گل مشک بوی | |
بشد خواب و آرام زان خوب چهر | بر دایه شد با دلی پر ز مهر | |
بدو گفت کین شاه خورشیدفش | که ایدر بیامد چنین کینهکش | |
بزرگی او چون نهان منست | جهان خوانمش کو جهان منست | |
پیامی ز من نزد شاپور بر | به رزم آمدست او ز من سور بر | |
بگویش که با تو ز یک گوهرم | هم از تخم نرسی کنداورم | |
همان نیز با کین نه هم گوشهام | که خویش توام دختر نوشهام | |
مرا گر بخواهی حصار آن تست | چو ایوان بیابی نگار آن تست | |
برین کار با دایه پیمان کنی | زبان در بزرگی گروگان کنی | |
بدو دایه گفت آنچ فرمان دهی | بگویم بیارمت زو آگهی | |
چو شب در زمین پادشاهی گرفت | ز دریا به دریا سپاهی گرفت | |
زمین تیرهگون کوه چون نیل شد | ستاره به کردار قندیل شد | |
تو گویی که شمعست سیسدهزار | بیاویخته ز آسمان حصار | |
بشد دایه لرزان پر از ترس و بیم | ز طایر همی شد دلش بدو نیم | |
چو آمد به نزدیک پردهسرای | خرامید نزدیک آن پاکرای | |
بدو گفت اگر نزد شاهم بری | بیابی ز من تاج و انگشتری | |
هشیوار سالار بارش ببرد | ز دهلیز پرده بر شاه گرد | |
بیامد زمین را به مژگان برفت | سخن هرچ بشنید با شاه گفت | |
ز گفتار او شاد شد شهریار | بخندید و دینار دادش هزار | |
دو یاره یکی طوق و انگشتری | ز دیبای چینی و از بربری | |
چنین داد پاسخ که با ماه روی | به خوبی سخنها فراوان بگوی | |
بگویش که گفت او به خورشید و ماه | به زنار و زردشت و فرخ کلاه | |
که هر چیز کز من بخواهی همی | گر از پادشاهی بکاهی همی | |
ز من هیچ بد نشنود گوش تو | نجویم جدایی ز آغوش تو | |
خریدارم او را به تخت و کلاه | به فرمان یزدان و گنج و سپاه | |
چو بشنید پاسخ هم اندر زمان | ز پرده بیامد بر دژ دوان | |
شنیده بران سرو سیمین بگفت | که خورشید ناهید را گشت جفت | |
ز بالا و دیدار شاپور شاه | بگفت آنچ آمد به تابنده ماه | |
ز خاور چو خورشید بنمود تاج | گل زرد شد بر زمین رنگ ساج | |
ز گنجور دستور بستد کلید | خورش خانه و خمهای نبید | |
بدژدر هرانکس که بد مهتری | وزان جنگیان رنج دیده سری | |
خورشها فرستاد و چندی نبید | هم از بویها نرگس و شنبلید | |
پرستندهی باده را پیش خواند | به خوبی سخنها فراوان براند | |
بدو گفت کامشب تویی بادهده | به طایر همه بادهی ساده ده | |
همان تا بدارند باده به دست | بدان تا بخسپند و گردند مست | |
بدو گفت ساقی که من بندهام | به فرمان تو در جهان زندهام | |
چو خورشید بر باختر گشت زرد | شب تیره گفتش که از راه برد | |
می خسروی خواست طایر به جام | نخستین ز غسانیان برد نام | |
چو بگذشت یک پاس از تیره شب | بیاسود طایر ز بانگ جلب | |
برفتند یکسر سوی خوابگاه | پرستندگان را بفرمود شاه | |
که با کس نگوید سخن جز براز | نهانی در دژ گشادند باز | |
بدان شاه شاپور خود چشم داشت | از آواز مستان به دل خشم داشت | |
چو شمع از در دژ بیفروخت گفت | که گشتیم با بخت بیدار جفت | |
مر آن ماهرخ را به پردهسرای | بفرمود تا خوب کردند جای | |
سپه را همه سر به سر گرد کرد | گزین کرد مردان ننگ و نبرد | |
به باره برآورد چندی سوار | هرانکس که بود از در کارزار | |
به دژ در شد و کشتن اندرگرفت | همه گنجهای کهن برگرفت | |
سپه بود با طایر اندر حصار | همه مست خفته فزون از هزار | |
دگر خفته آسیمه برخاستند | به هر جای جنگی بیاراستند | |
ازیشان کس از بیم ننمود پشت | بسی نامور شاه ایران بکشت | |
چو شد طایر اندر کف او اسیر | بیامد برهنه دوان ناگزیر | |
به چنگ وی آمد حصار و بنه | گرفتار شد مردم بدتنه | |
ببود آن شب و بامداد پگاه | چو خورشید بنمود زرین کلاه | |
یکی تخت پیروزه اندر حصار | به آیین نهادند و دادند بار | |
چو از بارپردخته شد شهریار | به نزدیک او شد گل نوبهار | |
ز یاقوت سرخ افسری بر سرش | درفشان ز زربفت چینی برش | |
بدانست کای جادوی کار اوست | بدو بد رسیدن ز کردار اوست | |
چنین گفت کای شاه آزاد مرد | نگه کن که که فرزند با من چه کرد | |
چنین گفت شاپور بدنام را | که از پرده چون دخت بهرام را | |
بیاری و رسوا کنی دوده را | برانگیزی آن کین آسوده را | |
به دژخیم فرمود تا گردنش | زند به آتش اندر بسوزد تنش | |
سر طایر از ننگ در خون کشید | دو کتف وی از پشت بیرون کشید | |
هرانکس کجا یافتی از عرب | نماندی که با کس گشادی دو لب | |
ز دو دست او دور کردی دو کفت | جهان ماند از کار او در شگفت | |
عرابی ذوالاکتاف کردش لقب | چو از مهره بگشاد کفت عرب | |
وزانجا یگه شد سوی پارس باز | جهانی همه برد پیشش نماز | |
برین نیز بگذشت چندی سپهر | وزان پس دگرگونه بنمود چهر | |
چنان بد که یک روز با تاج و گنج | همی داشت از بودنی دل به رنج | |
ز تیره شب اندر گذشته سه پاس | بفرمود تا شد ستارهشناس | |
بپرسیدش از تخت شاهنشهی | هم از رنج وز روزگار بهی | |
منجم بیاورد صلاب را | بینداخت آرامش و خواب را | |
نگه کرد روشن به قلب اسد | که هست او نماینده فتح و جد | |
بدان تا رسد پادشا را بدی | فزاید بدو فره ایزدی | |
چو دیدند گفتندش ای پادشا | جهانگیر و روشندل و پارسا | |
یکی کار پیش است با رنج و درد | نیارد کس آن بر توبر یاد کرد | |
چنین داد شاپور پاسخ بدوی | که ای مرد داننده و راهجوی | |
چه چارست تا این ز من بگذرد | تنم اختر بد به پی نسپرد | |
ستارهشمر گفت کای شهریار | ازین گردش چرخ ناپایدار | |
به مردی و دانش نیابی گذر | خردمند گر مرد پرخاشخر | |
بباشد همه بودنی بیگمان | نتابیم با گردش آسمان | |
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه | که دادار باشد ز هر بد نگاه | |
که گردان بلند آسمان آفرید | توانایی و ناتوان آفرید | |
بگسترد بر پادشاهیش داد | همی بود یک چند بیرنج و شاد | |
چو آباد شد زو همه مرز و بوم | چنان آرزو کرد کاید به روم | |
ببیند که قیصر سزاوار هست | ابا لشکر و گنج و نیروی دست | |
همان راز بگشاد با کدخدای | یک پهلوان گرد با داد و رای | |
همه راز و اندیشه با او بگفت | همی داشت از هرکس اندر نهفت | |
چنین گفت کاین پادشاهی به داد | بدارید کزداد باشید شاد | |
شتر خواست پرمایه ده کاروان | به هر کاروان بر یکی ساروان | |
ز دینار وز گوهران بار کرد | ازان سی شتر بار دینار کرد | |
بیامد پراندیشه ز آبادبوم | همی رفت زین سان سوی مرز روم | |
یکی روستا بود نزدیک شهر | که دهقان و شهری بدو بود بهر | |
بیامد به خان یکی کدخدای | بپرسید کاید مرا هست جای | |
برو آفرین کرد مهتر بسی | که چون تو نیابیم مهمان کسی | |
ببود آن شب و خورد و بخشید چیز | ز دهقان بسی آفرین یافت نیز | |
سپیده برآمد بنه برنهاد | سوی خانهی قیصر آمد چو باد | |
بیامد به نزدیک سالار بار | برو آفرین کرد و بردش نثار | |
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی | که هم شاهشاخی و هم شاهروی | |
چنین داد پاسخ که ای پادشا | یکی پارسی مردم و پارسا | |
به بازارگانی برفتم ز جز | یکی کاروان دارم از خز و بز | |
کنون آمدستم بدین بارگاه | مگر نزد قیصر گشاینده راه | |
ازین بار چیزی کش اندر خورست | همه گوهر و آلت لشکرست | |
پذیرد سپارد به گنجور گنج | بدان شاد باشم ندارم به رنج | |
دگر را فروشم به زر و به سیم | به قیصر پناهم نپیچم ز بیم | |
بخرم هرانچم بباید ز روم | روم سوی ایران ز آباد بوم | |
ز درگاه برخاست مرد کهن | بر قیصر آمد بگفت این سخن | |
بفرمود تا پرده برداشتند | ز در سوی قیصرش بگذاشتند | |
چو شاپور نزدیک قیصر رسید | بکرد آفرینی چنان چون سزید | |
نگه کرد قیصر به شاپور گرد | ز خوبی دل و دیده او را سپرد | |
بفرمود تا خوان و می ساختند | ز بیگانه ایوان بپرداختند | |
جفادیده ایرانیی بد به روم | چنانچون بود مرد بیداد و شوم | |
به قیصر چنین گفت کای سرفراز | یکی نو سخن بشنو از من به راز | |
که این نامور مرد بازارگان | که دیبا فروشد به دینارگان | |
شهنشاه شاپور گویم که هست | به گفتار و دیدار و فر و نشست | |
چو بشنید قیصر سخن تیره شد | همی چشمش از روی او خیره شد | |
نگهبانش برکرد و با کس نگفت | همی داشت آن راز را در نهفت | |
چو شد مست برخاست شاپور شاه | همی داشت قیصر مر او را نگاه | |
بیامد نگهبان و او را گرفت | که شاپور نرسی توی ای شگفت | |
به جای زنان برد و دستش ببست | به مردی ز دام بلا کس نجست | |
چو زین باره دانش نیاید به بر | چه باید شمار ستارهشمر | |
بر مست شمعی همی سوختند | به زاریش در چرم خر دوختند | |
همی گفت هرکس که این شوربخت | همی پوست خر جست و بگذاشت تخت | |
یکی خانهیی بود تاریک و تنگ | ببردند بدبخت را بیدرنگ | |
بدان جای تنگ اندر انداختند | در خانه را قفل بر ساختند | |
کلیدش به کدبانوی خانه داد | تنش را بدان چرم بیگانه داد | |
به زن گفت چندان دهش نان و آب | که از داشتن زو نگیرد شتاب | |
اگر زنده ماند به یک چندگاه | بداند مگر ارج تخت و کلاه | |
همان تخت قیصر نیایدش یاد | کسی را کجا نیست قیصر نژاد | |
زن قیصر آن خانه را در ببست | به ایوان دگر جای بودش نشست | |
یکی ماهرخ بود گنجور اوی | گزیده به هر کار دستور اوی | |
که ز ایرانیان داشتی او نژاد | پدر بر پدر بر همی داشت یاد | |
کلید در خانه او را سپرد | به چرم اندرون بسته شاپور گرد | |
همان روز ازان مرز لشکر براند | ورا بسته در پوست آنجا بماند | |
چو قیصر به نزدیک ایران رسید | سپه یک به یک تیغ کین برکشید | |
از ایران همی برد رومی اسیر | نبود آن یلان را کسی دستگیر | |
به ایران زن و مرد و کودک نماند | همان چیز بسیار و اندک نماند | |
نبود آگهی در میان سپاه | نه مرده نه زنده ز شاپور شاه | |
گریزان همه شهر ایران ز روم | ز مردم تهی شد همه مرز و بوم | |
از ایران بیاندازه ترسا شدند | همه مرز پیش سکوبا شدند | |
چنین تا برآمد برین چندگاه | به ایران پراگنده گشته سپاه | |
به روم آنک شاپور را داشتی | شب و روز تنهاش نگذاشتی | |
کنیزک نبودی ز شاپور شاد | ازان کش ز ایرانیان بد نژاد | |
شب و روز زان چرم گریان بدی | دل او ز شاپور بریان بدی | |
بدو گفت روزی که ای خوب روی | چه مردی مترس ایچ با من بگوی | |
که در چرم چو نازک اندام تو | همی بگسلد خواب و آرام تو | |
چو سروی بدی بر سرش گرد ماه | بران ماه کرسی ز مشک سیاه | |
کنون چنبری گشت بالای سرو | تن پیل وارت به کردار غرو | |
دل من همی بر تو بریان شود | دو چشمم شب و روز گریان شود | |
بدین سختی اندر چه جویی همی | که راز تو با من نگویی همی | |
بدو گفت شاپور کای خوبچهر | گرت هیچ بر من بجنبید مهر | |
به سوگند پیمانت خواهم یکی | کزان نگذری جاودان اندکی | |
نگویی به بدخواه راز مرا | کنی یاد درد و گداز مرا | |
بگویم ترا آنچ درخواستی | به گفتار پیدا کنم راستی | |
کنیزک به دادار سوگند خورد | به زنار شماس هفتاد گرد | |
به جان مسیحا و سوک صلیب | به دارای ایران گشته مصیب | |
که راز تو با کس نگویم ز بن | نجویم همی بتری زین سخن | |
همه راز شاپور با او بگفت | بماند آن سخن نیک و بد در نهفت | |
بدو گفت اکنون چو فرمان دهی | بدین راز من دل گروگان دهی | |
سر از بانوان برتر آید ترا | جهان زیر پای اندر آید ترا | |
به هنگام نان شیرگرم آوری | بپوشی سخن نرم نرمآوری | |
به شیر اندر آغارم این چرم خر | که این چرم گردد به گیتی سمر | |
پس از من بسی سالیان بگذرد | بگوید همی هرک دارد خرد | |
کنیزک همی خواستی شیر گرم | نهانی ز هرکس به آواز نرم | |
چو کشتی یکی جام برداشتی | بر آتش همی تیز بگذاشتی | |
به نزدیک شاپور بردی نهان | نگفتی نهان با کس اندر جهان | |
دو هفته سپهر اندرین گشته شد | به فرجام چرم خر آغشته شد | |
چو شاپور زان پوست آمد برون | همه دل پر از درد و تن پر ز خون | |
چنین گفت پس با کنیزک به راز | که ای پاک بینادل و نیکساز | |
یکی چاره باید کنون ساختن | ز هر گونه اندیشه انداختن | |
که ما را گذر باشد از شهر روم | مباد آفرین بر چنین مرز و بوم | |
کنیزک بدو گفت فردا پگاه | شوند این بزرگان سوی جشنگاه | |
یکی جشن باشد به روم اندرون | که مرد و زن و کودک آید برون | |
چو کدبانو از شهر بیرون شود | بدان جشن خرم به هامون شود | |
شود جای خالی و من چارهجوی | بسازم نترسم ز پتیاره گوی | |
دو اسپ و دو گوپال و تیر و کمان | به پیش تو آرم به روشن روان | |
ببست اندر اندیشه دل را نخست | از آخر دو اسپ گرانمایه جست | |
همان تیغ و گوپال و برگستوان | همان جوشن و مغفر هندوان | |
به اندیشه دل را به جای آورید | خرد را بران رهنمای آورید | |
چو از باختر چشمه اندر کشید | شب آن چادر قار بر سر کشید | |
پراندیشه شد جان شاپور شاه | که فردا چه سازد کنیزک پگاه | |
چو بر زد سر از برج شیر آفتاب | ببالید روز و بپالود خواب | |
به جشن آمدند آنک بودی به شهر | بزرگان جوینده از جشن بهر | |
کنیزک سوی چاره بنهاد روی | چنانچون بود مردم چارهجوی | |
چو ایوان خالی به چنگ آمدش | دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش | |
دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد | گزیده سلیح سواران گرد | |
ز دینار چندانک بایست نیز | ز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیز | |
چو آمد همه ساز رفتن به جای | شب آمد دو تن راست کردند رای | |
سوی شهر ایران نهادند روی | دو خرم نهان شاد و آرامجوی | |
شب و روز یکسر همی تاختند | به خواب و به خوردن نپرداختند | |
برینگونه از شهر بر خورستان | همی راند تا کشور سورستان | |
چو اسب و تن از تاختن گشت سست | فرود آمدن را همی جای جست | |
دهی خرم آمد به پیشش به راه | پر از باغ و میدان و پر جشنگاه | |
تن از رنج خسته گریزان ز بد | بیامد در باغبانی بزد | |
بیامد دمان مرد پالیزبان | که هم نیکدل بود و هم میزبان | |
دو تن دیده با نیزه و درع و خود | ز شاپور پرسید هست این درود | |
بدین بیگهی از کجا خاستی | چنین تاختن را بیاراستی | |
بدو گفت شاپور کای نیکخواه | سخن چند پرسی ز گم کرده راه | |
یک مرد ایرانیم راهجوی | گریزان بدین مرز بنهاده روی | |
پر از دردم از قیصر و لشکرش | مبادا که بینم سر و افسرش | |
گر امشب مرا میزبانی کنی | هشیواری و مرزبانی کنی | |
برآنم که روزی به کار آیدت | درختی که کشتی به بار آیدت | |
بدو باغبان گفت کین خان تست | تن باغبان نیز مهمان تست | |
بدان چیز کاید مرا دسترس | بکوشم بیارم نگویم به کس | |
فرود آمد از باره شاپور شاه | کنیزک همی رفت با او به راه | |
خورش ساخت چندان زن باغبان | ز هر گونه چندانک بودش توان | |
چو نان خورده شد کار می ساختند | سبک مایه جایی بپرداختند | |
سبک باغبان می به شاپور داد | که بردار ازان کس که آیدت یاد | |
بدو گفت شاپور کای میزبان | سخنگوی و پرمایه پالیزبان | |
کسی کو می آرد نخست او خورد | چو بیشش بود سالیان و خرد | |
تو از من به سال اندکی برتری | تو باید که چون می دهی می خوری | |
بدو باغبان گفت کای پرهنر | نخست آن خورد می که با زیبتر | |
تو باید که باشی برین پیش رو | که پیری به فرهنگ و بر سال نو | |
همی بود تاج آید از موی تو | همی رنگ عاج آید از روی تو | |
بخندید شاپور و بستد نبید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
به پالیزبان گفت کای پاکدین | چه آگاهی استت ز ایران زمین | |
چنین دادپاسخ که ای برمنش | ز تو دور بادا بد بدکنش | |
به بدخواه ما باد چندان زیان | که از قیصر آمد به ایرانیان | |
از ایران پراگنده شد هرک بود | نماند اندران بوم کشت و درود | |
ز بس غارت و کشتن مرد و زن | پراگنده گشت آن بزرگ انجمن | |
وزیشان بسی نیز ترسا شدند | به زنار پیش سکوبا شدند | |
بس جاثلیقی به سر بر کلاه | به دور از بر و بوم و آرامگاه | |
بدو گفت شاپور شاه اورمزد | که رخشان بدی همچو ماه اورمزد | |
کجا شد که قیصر چنین چیره شد | ز بخت آب ایرانیان تیره شد | |
بدو باغبان گفت کای سرفراز | ترا جاودان مهتری باد و ناز | |
ازو مرده و زنده جایی نشان | نیامد به ایران بدان سرکشان | |
هرانکس که بودند ز آبادبوم | اسیرند سرتاسر اکنون به روم | |
برین زار بگریست پالیزبان | که بود آن زمان شاه را میزبان | |
بدو میزان گفت کایدر سه روز | بباشی بود خانه گیتی فروز | |
که دانا زد این داستان از نخست | که هرکس که آزرم مهمان نجست | |
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی | نیاز آورد بخت تاریک اوی | |
بباش و بیاسای و می خور به کام | چو گردد دلت رام بر گوی نام | |
بدو گفت شاپور کری رواست | به مابر کنون میزبان پادشاست | |
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید | سپیده چو از کوه سر بر کشید | |
چو زرین درفشی برآورد راغ | بر میهمان شد خداوند باغ | |
بدو گفت روز تو فرخنده باد | سرت برتر از بر بارنده باد | |
سزای تومان جایگاهی نبود | به آرام شایسته گاهی نبود | |
چو مهمان درویش باشی خورش | نیابی نه پوشیدن و پرورش | |
بدو گفت شاپور کای نیکبخت | من این خانه بگزیدم از تاج و تخت | |
یکی زند واست آر با بر سمت | به زمزم یکی پاسخی پرسمت | |
بیاورد هرچش بفرمود شاه | بیفزود نزدیک شه پایگاه | |
به زمزم بدو گفت برگوی راست | کجا موبد موبد اکنون کجاست | |
چنین داد پاسخ ورا باغبان | که ای پاکدل مرد شیرینزبان | |
دو چشمم ز جایی که دارم نشست | بدان خانهی موبدان موبه دست | |
نهانی به پالیزبان گفت شاه | که از مهتر ده گل مهره خواه | |
چو بشنید زو این سخن باغبان | گل و مشک و می خواست و آمد دمان | |
جهاندار بنهاد بر گل نگین | بدان باغبان داد و کرد آفرین | |
بدو گفت کین گل به موبد سپار | نگر تا چه گوید همه گوش دار | |
سپیده دمان مرد با مهر شاه | بر موبد موبد آمد پگاه | |
چو نزدیک درگاه موبد رسید | پراگنده گردان و در بسته دید | |
به آواز زان بارگه بار خواست | چو بگشاد در باغبان رفت راست | |
چو آمد به نزدیک موبد فراز | بدو مهر بنمود و بردش نماز | |
چو موبد نگه کرد و آن مهره دید | ز شادی دل رایزن بردمید | |
وزان پس بران نام چندی گریست | بدان باغبان گفت کاین مهر کیست | |
چنین داد پاسخ که ای نامدار | نشسته به خان منست این سوار | |
یکی ماه با وی چو سرو سهی | خردمند و با زیب و با فرهی | |
بدو گفت موبد که ای نامجوی | نشان که دارد به بالا و روی | |
بدو باغبان گفت هرکو بهار | بدیدست سرو از لب جویبار | |
دو بازو به کردار ران هیون | برش چون بر شیر و چهرش چو خون | |
همی رنگ شرم آید از مهر اوی | همی زیب تاج آید از چهر اوی | |
چو پالیزبان گفت و موبد شنید | به روشن روان مرد دانا بدید | |
که آن شیردل مرد جز شاه نیست | همان چهر او جز در گاه نیست | |
فرستادهیی جست روشنروان | فرستاد موبد بر پهلوان | |
که پیدا شد آن فر شاپور شاه | تو از هر سوی انجمن کن سپاه | |
فرستادهی موبد آمد دوان | ز جایی که بد تا در پهلوان | |
بگفت آنک در باغ شادی و بخت | شکفته شد آن خسروانی درخت | |
سپهبد ز گفتار او گشت شاد | دلش پر ز کین گشت و لب پر ز باد | |
به دادار گفت ای جهاندار راست | پرستش کنی جز ترا ناسزاست | |
که دانست هرگز که شاپور شاه | ببیند سپه نیز و او را سپاه | |
سپاس از تو ای دادگر یک خدای | جهاندار و بر نیکویی رهنمای | |
چو شب برکشید آن درفش سیاه | ستاره پدید آمد از گرد ماه | |
فراز آمد از هر سوی لشکری | به جایی که بد در جهان مهتری | |
سوی سورستان سربرافراختند | یگان و دوگانه همی تاختند | |
به درگاه پالیزبان آمدند | به شادی بر میزبان آمدند | |
چو لشکر شد آسوده بر درسرای | به نزدیک شاه آمد آن پاکرای | |
به شاه جهان گفت پس میزبان | خجستست بر ماه پالیزبان | |
سپاه انجمن شد بدین درسرای | نگه کن کنون تا چه آیدت رای | |
بفرمود تا برگشادند راه | اگر چه فرومایه بد جایگاه | |
چو رفتند نزدیک آن نامجوی | یکایک نهادند بر خاک روی |