تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/پادشاهی لهراسپ ۳»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۲: | خط ۲: | ||
| عنوان = [[شاهنامه]] | | عنوان = [[شاهنامه]] | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
− | | قسمت = ( | + | | قسمت = (هوشنگ) |
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی لهراسپ ۲|پادشاهی لهراسپ ۲]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۱|پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۱]] |
+ | | سال = | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۲۰:۴۱
پادشاهی لهراسپ ۲ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۱ |
که چندین به افسوس خوردی خزر | کنون روز آسایش آمد بسر | |
اگر ساو و باژست و گنج گران | گروگان ازان مرز چندی سران | |
وگرنه فرخزاد چون پیل مست | بیاید کند کشورت را چو دست | |
چو الیاس بر خواند آن نامه را | به زهر آب در زد سر خامه را | |
چنین داد پاسخ که چندین هنر | نبودی به روم اندرون سربسر | |
اگر من نخواهم همی باژ روم | شما شاد باشید زان مرز و بوم | |
چنین دل گرفتید از یک سوار | که نزد شما یافت او زینهار | |
چنان دان که او دام آهرمنست | و گر کوه آهن همان یکتنست | |
تو او را بدین جنگ رنجه مکن | که من بین درازی نمانم سخن | |
سخن چون به میرین و اهرن رسید | ز الیاس و آن دام کو گسترید | |
فرستاد میرین به قیصر پیام | که این اژدها نیست کاید به دام | |
نه گرگست کز چاره بیجان شود | ز آلودن زهر پیچان شود | |
چو الیاس در جنگ خشم آورد | جهانجوی را خون به چشم آورد | |
نگه کن کنون کاین سرافراز مرد | ازو چند پیچد به دشت نبرد | |
غمی گشت قیصر ز گفتارشان | چو بشنید زان گونه بازارشان | |
فرخزاد را گفت پر مایهای | همی روم را همچو پیرایهای | |
چنان دان که الیاس شیراوژن است | چو اسپ افگند پیل رویینتن است | |
اگر تاب داری به جنگش بگوی | و گرنه مبر اندرین آب روی | |
اگر جنگ او را نداری تو پای | بسازیم با او یکی خوب رای | |
به خوبی ز ره بازگردانمش | سخن با هزینه برافشانمش | |
بدو گفت گشتاسپ کین جست و جوی | چرا باید و چیست این گفت و گوی | |
چو من باره اندر جهانم به خاک | ندارم ز مرز خزر هیچ باک | |
ولیکن نباید که روز نبرد | ز میرین و اهرن بود یاد کرد | |
که ایشان به رزم اندر از دشمنی | برآرند کژی و آهرمنی | |
چو لشکر بیاید ز مرز خزر | نگهبان من باش با یک پسر | |
به نیروی پیروزگر یک خدای | چو من با سپاه اندر آیم ز جای | |
نه الیاس مانم نه با او سپاه | نه چندن بزرگی و تخت و کلاه | |
کمربند گیرمش وز پشت زین | به ابر اندر آرم زنم بر زمین | |
دگر روز چون بردمید آفتاب | چو زرین سپر مینمود اندر آب | |
ز سوی خزر نای رویین بخاست | همی گرد بر شد سوی چرخ راست | |
سرافراز قیصر به گشتاسپ گفت | که اکنون جدا کن سپاه از نهفت | |
بگفت این و لشکر به بیرون کشید | گوان و یلان را به هامون کشید | |
همی گشت با گرزهی گاوسار | چو سرو بلند از بر کوهسار | |
همی جست بر دشت جای نبرد | ز هامون به ابر اندر آورد گرد | |
چو الیاس دید آن بر و یال اوی | چنان گردش چنگ و گوپال اوی | |
سواری فرستاد نزدیک اوی | که بفریبد ان رای تاریک اوی | |
بیامد بدو گفت کای سرفراز | ز قیصر بدین گونه سر کم فراز | |
کزین لشکر اکنون سوارش تویی | بهارش تویی نامدارش تویی | |
به یکسو گرای از میان دو صف | چه داری چنین بر لب آورده کف | |
که الیاس شیر است روز نبرد | پذیره درآید سبکتر ز گرد | |
اگر هدیه خواهی ورا گنج هست | مسای از پی چیز با رنج دست | |
ز گیتی گزین کن یکی بهرهیی | تو باشی بران بهره در شهرهیی | |
همت یار باشم همت کهترم | که هرگز ز پیمان تو نگذرم | |
بدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشت | سخنها ز اندازه اندر گذشت | |
تو کردی بدین داوری دست پیش | کنون بازگشتی ز گفتار خویش | |
سخن گفتن اکنون نیاید به کار | گه جنگ و آویزش کارزار | |
فرستاده برگشت و آمد چو باد | همی کرد پاسخ به الیاس یاد | |
چو خورشید شد بر سر کوه زرد | نماند آن زمان روزگار نبرد | |
شب آمد یکی پردهی آبنوس | بپوشید بر چهرهی سندروس | |
چو خورشید ازان کوشش آگاه شد | ز برج کمان بر سر گاه شد | |
ببد چشمهی روز چون سندروس | ز هر سو برآمد دم نای و کوس | |
چکاچاک برخاست از هر دو روی | ز خون شد همه رزمگه جوی جوی | |
بیامد سبک قیصر از میمنه | دو داماد را کرد پیش بنه | |
ابر میمنه پور قیصر سقیل | ابر میسره قیصر و کوس و پیل | |
دهاده برآمد ز هر دو سپاه | تو گفتی برآویخت با شید ماه | |
بجنبید گشتاسپ از پیش صف | یکی باره زیر اژدهایی به کف | |
چنین گفت الیاس با انجمن | که قیصر همی باژ خواهد ز من | |
چو بر در چنین اژدها باشدش | ازیرا منش بابها باشدش | |
چو گشتاسپ الیاس را دید گفت | که اکنون هنرها نباید نهفت | |
برانگیختند اسپ هر دو سوار | ابا نیزه و تیر جوشن گذار | |
ازان لشکر الیاس بگشاد شست | که گشتاسپ را برکند کار پست | |
بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش | بخست آن زمان کارزاری تنش | |
بیفگندش از باره برسان مست | بیازید و بگرفت دستش به دست | |
ز پیش سواران کشانش ببرد | بیاورد و نزدیک قیصر سپرد | |
بیاورد لشکر به پیش سپاه | به کردار باد اندر آمد ز راه | |
ازیشان چه مایه گرفت و بکشت | بکشتند مر هرک آمد به مشت | |
چو رومی پساندر همآواز شد | چو گشتاسپ زان جایگه باز شد | |
بر قیصر آمد سپه تاخته | به پیروزی و گردن افراخته | |
ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه | ز شادی پذیره شدش با سپاه | |
سر و چشم آن نامور بوس داد | جهانآفرین را همی کرد یاد | |
وزان جایگه بازگشتند شاد | سپهبد کلاه کیان برنهاد | |
همه روم با هدیه و با نثار | برفتند شادان بر نامدار | |
برین نیز بگذشت چندی سپهر | به دل در همی داشت و ننمود چهر | |
بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی | که تا زندهای زین جهان بهر جوی | |
براندیش با این سخن با خرد | که اندیشه اندر سخن به خورد | |
به ایران فرستم فرستادهیی | جهاندیده و پاک و آزادهیی | |
به لهراسپ گویم که نیم جهان | تو داری به آرام و گنج مهان | |
اگر باژ بفرستی از مرز خویش | ببینی سرمایهی ارز خویش | |
بریشان سپاهی فرستم ز روم | که از نعل پیدا نبینند بوم | |
چنین داد پاسخ که این رای تست | زمانه بزیر کف پای تست | |
یکی نامور بود قالوس نام | خردمند و با دانش و رای و کام | |
بخواند آن خردمند را نامدار | کز ایدر برو تا در شهریار | |
بگویش که گر باژ ایران دهی | به فرمان گرایی و گردن نهی | |
به ایران بماند بتو تاج و تخت | جهاندار باشی و پیروزبخت | |
وگرنه مرا با سپاهی گران | هم از روم وز دشت نیزهوران | |
نگه کن که برخیزد از دشت غو | فرخزاد پیروزشان پیش رو | |
همه بومتان پاک ویران کنم | ز ایران به شمشیر بیران کنم | |
فرستاده آمد به کردار باد | سرش پر خرد بد دلش پر ز داد | |
چو آمد به نزدیک شاه بزرگ | بدید آن در و بارگاه بزرگ | |
چو آگاهی آمد به سالار بار | خرامان بیامد بر شهریار | |
که پیر جهاندیدهیی بر درست | همانا فرستادهی قیصرست | |
سوارست با او بسی نامدار | همی راه جوید بر شهریار | |
چو بشنید بنشست بر تخت عاج | بسر بر نهاد آن دل افروز تاج | |
بزرگان ایران همه پیش تخت | نشستند شادان دل و نیکبخت | |
بفرمود تا پرده برداشتند | فرستاده را شاد بگذاشتند | |
چو آمد به نزدیک تختش فراز | بر او آفرین کرد و بردش نماز | |
پیام گرانمایه قیصر بداد | چنان چون بباید به آیین و داد | |
غمی شد ز گفتار او شهریار | برآشفت با گردش روزگار | |
گرانمایه جایی بیاراستند | فرستاده را شاد بنشاستند | |
فرستاد زربفت گستردنی | ز پوشیدنی و هم از خوردنی | |
بران گونه بنواخت او را به بزم | تو گفتی که نشنید پیغام رزم | |
شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت | تو گفتی که با درد و غم بود جفت | |
چو خورشید بر تخت زرین نشست | شب تیره رخسار خود را ببست | |
بفرمود تا رفت پیشش زریر | سخن گفت هرگونه با شاه دیر | |
به شگبیر قالوس شد بار خواه | ورا راه دادند نزدیک شاه | |
ز بیگانه ایوان بپرداختند | فرستاده را پیش بنشاختند | |
بدو گفت لهراسپ کای پر خرد | مبادا که جان جز خرد پرورد | |
بپرسم ترا راست پاسخگزار | اگر بخردی کام کژی مخار | |
نبود این هنرها به روم اندرون | بدی قیصر از پیش شاهان زبون | |
کنون او بهر کشوری باژخواه | فرستاد و بر ماه بنهاد گاه | |
چو الیاس را کو به مرز خزر | گوی بود با فر و پرخاشخر | |
بگیرد ببندد همی با سپاه | بدین باژخواهش که بنمود راه | |
فرستاده گفت ای سخنگوی شاه | به مرز خزر من شدم باژخواه | |
به پیغمبری رنج بردم بسی | نپرسید زین باره هرگز کسی | |
ولیکن مرا شاه زانسان نواخت | که گردن به کژی نباید فراخت | |
سواری به نزدیک او آمدست | که از بیشهها شیر گیرد به دست | |
به مردان بخندد همی روز رزم | هم از جامهی می به هنگام بزم | |
به بزم و به رزم و به روز شکار | جهانبین ندیدست چون او سوار | |
بدو داد پرمایهتر دخترش | که بودی گرامیتر از افسرش | |
نشانی شدست او به روم اندرون | چو نر اژدها شد به چنگش زبون | |
یکی گرگ بد همچو پیلی به دشت | که قیصر نیارست زان سو گذشت | |
بیفگند و دندان او را بکند | وزو کشور روم شد بیگزند | |
بدو گفت لهراسپ کای راستگوی | کرا ماند این مرد پرخاشجوی | |
چنین داد پاسخ که باری نخست | به چهره زریرست گویی درست | |
به بالا و دیدار و فرهنگ و رای | زریر دلیرست گویی بجای | |
چو بشنید لهراسپ بگشاد چهر | بران مرد رومی بگسترد مهر | |
فراوان ورا برده و بدره داد | ز درگاه برگشت پیروز و شاد | |
بدو گفت کاکنون به قیصر بگوی | که من با سپاه آمدم جنگجوی | |
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر | بفرمود تا پیش او شد زریر | |
بدو گفت کاین جز برادرت نیست | بدین چاره بشتاب وایدر مهایست | |
درنگ آوری کار گردد تباه | میاسا و اسپ درنگی مخواه | |
ببر تخت و بالا و زرینه کفش | همان تاج با کاویانی درفش | |
من این پادشاهی مر او را دهم | برین بر سرش بر سپاسی نهم | |
تو ز ایدر برو تا حلب کینهجوی | سپه را جز از جنگ چیزی مگوی | |
زریر ستوده به لهراسپ گفت | که این راز بیرون کشیم از نهفت | |
گر اویست فرمانبر و مهترست | ورا هرک مهتر بود کهترست | |
بگفت این و برساخت در حال کار | گزیده یکی لشکری نامدار | |
نبیرهی برزگان و آزادگان | ز کاوس و گودرز کشوادگان | |
ز تخم زرسپ آنک بودند نیز | چو بهرام شیراوژن و ریونیز | |
همی رفت هر مهتری با دو اسپ | فروزان به کردار آذرگشسپ | |
نیاسود کس تا به مرز حلب | جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب | |
درفش همایون برافراختند | سراپرده و خیمهها ساختند | |
زریر سپهبد سپه را بماند | به بهرام گردنکش و خود براند | |
بسان کسی کو پیامی برد | وگر نزد شاهی خرامی برد | |
ازان ویژگان پنج تن را ببرد | که بودند با مغز و هشیار و گرد | |
چو نزدیک درگاه قیصر رسید | به درگاه سالار بارش بدید | |
به در بر همه فرش دیبا کشید | بیامد به قیصر بگفت آنچ دید | |
به کاخ اندرون بود قیصر دژم | چو قالوس و گشتاسپ با او بهم | |
بدو آگهی داد سالار بار | که آمد به درگه زریر سوار | |
چو قیصر شنید این سخن بار داد | ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد | |
زریر اندر آمد چو سرو بلند | نشست از بر تخت آن ارجمند | |
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت | همان رومیان را فروزش گرفت | |
بدو گفت قیصر فرخزاد را | نپرسی نداری به دل داد را | |
به قیصر چنین گفت فرخ زریر | که این بنده از بندگی گشت سیر | |
گریزان بیامد ز درگاه شاه | کنون یافت ایدر چنین پایگاه | |
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد | تو گفتی ز ایران نیامدش یاد | |
چو قیصر شنید این سخن زان جوان | پراندیشه شد مرد روشنروان | |
که شاید بدن این سخن کو بگفت | جز از راستی نیست اندر نهفت | |
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد | که گر دادگر سر نه پیچد ز داد | |
ازین پس نشستم برومست و بس | به ایران نمانیم بسیار کس | |
تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ | سخن چون شنیدی نباید درنگ | |
نه ایران خزر گشت و الیاس من | که سر برکشیدی از آن انجمن | |
چنین داد پاسخ که من جنگ را | بیازم همی هر سوی چنگ را | |
تو اکنون فرستادهای بازگرد | بسازیم ناچار جای نبرد | |
ز قیصر چو بنشید فرخ زریر | غمی شد ز پاسخ فروماند دیر | |
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت | که پاسخ چرا ماندی در نهفت | |
بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین | ببودم بر شاه ایران زمین | |
همه لشکر شاه و آن انجمن | همه آگهند از هنرهای من | |
همان به که من سوی ایشان شوم | بگویم همه گفتهها بشنوم | |
برآرم ازیشان همه کام تو | درفشان کنم در جهان نام تو | |
بدو گفت قیصر تو داناتری | برین آرزو بر تواناتری | |
چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی | نشست از بر بارهی راه جوی | |
بیامد به جای نشست زریر | به سر افسر و بادپایی به زیر | |
چو لشکر بدیدند گشتاسپ را | سرافرازتر پور لهراسپ را | |
پیاده همه پیش اوی آمدند | پر از درد و پر آب روی آمدند | |
همه پاک بردند پیشش نماز | که کوتاه شد رنجهای دراز | |
همانگه چو آمد به پیشش زریر | پیاده ببود و شد از رزم سیر | |
گرامیش را تنگ در بر گرفت | چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت | |
نشستند بر تخت با مهتران | بزرگان ایران و کنداوران | |
زریر خجسته به گشتاسپ گفت | که بادی همه ساله با بخت جفت | |
پدر پیر سر شد تو برنادلی | ز دیدار پیران چرا بگسلی | |
به پیری ورا بخت خندان شدست | پرستندهی پاک یزدان شدست | |
فرستاد نزدیک تو تاج و گنج | سزد گر نداری کنون دل به رنج | |
چنین گفت کایران سراسر تراست | سر تخت با تاج کشور تراست | |
ز گیتی یکی کنج ما را بس است | که تخت مهی را جز از من کس است | |
برارد بیاورد پرمایه تاج | همان یاره و طوق و هم تخت عاج | |
چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد | نشست از برش تاج بر سر نهاد | |
نبیرهی جهانجوی کاوس کی | ز گودرزیان هرک بد نیکپی | |
چو بهرام و چون ساوه و ریونیز | کسی کو سرافراز بودند نیز | |
به شاهی برو آفرین خواندند | ورا شهریار زمین خواندند | |
ببودند بر پای بسته کمر | هرانکس که بودند پرخاشخو | |
چو گشتاسپ دید آن دلارای کام | فرستاد نزدیک قیصر پیام | |
کز ایران همه کام تو راست گشت | سخنها ز اندازه اندر گذشت | |
همی چشم دارد زریر و سپاه | که آیی خرامان بدین رزمگاه | |
همه سربسر با تو پیمان کنند | روان را به مهرت گروگان کنند | |
گرت رنج ناید خرامی به دشت | که کار زمانه به کام تو گشت | |
فرستاده چون نزد قیصر رسید | به دشت آمد و ساز لشکر بدید | |
چو گشتاسپ را دید بر تخت عاج | نهاده به سر بر ز پیروزه تاج | |
بیامد ورا تنگ در برگرفت | سخنهای دیرینه اندر گرفت | |
بدانست قیصر که گشتاسپ اوست | فروزندهی جان لهراسپ اوست | |
فراوانش بستود و بردش نماز | وزانجا سوی تخت رفتند باز | |
ازان کردهی خویش پوزش گرفت | بپیچید زان روزگار شگفت | |
بپذرفت گفتار او شهریار | سرش را گرفت آنگهی برکنار | |
بدو گفت چون تیره گردد هوا | فروزیدن شمع باشد روا | |
بر ما فرست آنک ما را گزید | که او درد و رنج فراوان کشید | |
بشد قیصر و رنج و تشویر برد | بس نیز بر خوی بد برشمرد | |
به سوی کتایون فرستاد گنج | یکی افسر و سرخ یاقوت پنج | |
غلام و پرستار رومی هزار | یکی طوق پر گوهر شاهوار | |
ز دینار رومی شتروار پنج | یکی فیلسوفی نگهبان گنج | |
سلیح و درم داد لشکرش را | همان نامداران کشورش را | |
هرانکس که بود او ز تخم بزرگ | وگر تیغ زن نامداری سترگ | |
بیاراست خلعت سزاوارشان | برافرخت پژمرده بازارشان | |
از اسپان تازی و برگستوان | ز خفتان وز جامهی هندوان | |
ز دیبا و دینار و تاج و نگین | ز تخت و ز هرگونه دیبای چین | |
فرستاده نزدیک گشتاسپ برد | یکایک به گنجور او برشمرد | |
ابا این بسی آفرین گسترید | بران کو زمان و زمین آفرید | |
کتایون چو آمد به نزدیک شاه | غو کوس برخاست از بارگاه | |
سپه سوی ایران برفتن گرفت | هوا گرد اسپان نهفتن گرفت | |
چو قیصر دو منزل بیامد به راه | عنان تگاور بپیچید شاه | |
به سوگند ازان مرز برگاشتش | به خواهش سوی روم بگذاشتش | |
وزان جایگه شد سوی روم باز | چو گشتاسپ شد سوی راه دراز | |
همی راند تا سوی ایران رسید | به نزد دلیران و شیران رسید | |
چو بشنید لهراسپ کامد زریر | برادرش گشتاسپ آن نره شیر | |
پذیره شدش با همه مهتران | بزرگان ایران و نامآوران | |
چو دید او پسر را به بر درگرفت | ز جور فلک دست بر سر گرفت | |
فرود آمد از باره گشتاسپ زود | بدو آفرین کرد و زاری نمود | |
ز ره چو به ایوان شاهی شدند | چو خورشید در برج ماهی شدند | |
بدو گفت لهراسپ کز من مبین | چنین بود رای جهان آفرین | |
نوشته چنین بد مگر بر سرت | که پردخت ماند ز تو کشورت | |
بدو شادمان گشت لهراسپ شاه | مر او را نشاند از بر تخت و گاه | |
ببوسید و تاجش به سر بر نهاد | همی آفرین کرد با تاج یاد | |
بدو گفت گشتاسپ کای شهریار | ابی تو مبیناد کس روزگار | |
چو مهتر کنی من ترا کهترم | بکوشم که گرد ترا نسپرم | |
همه نیک بادا سرانجام تو | مبادا که باشیم بینام تو | |
که گیتی نماند همی بر کسی | چو ماند به تن رنج ماند بسی | |
چنین است گیهان ناپایدار | برو تخم بد تا توانی مکار | |
همی خواهم از دادگر یک خدای | که چندان بمانم به گیتی به جای | |
که این نامهی شهریاران پیش | بپویندم از خوب گفتار خویش | |
ازان پس تن جانور خاک راست | سخن گوی جان معدن پاک راست |