تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/فریدون»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۲: | خط ۲: | ||
| عنوان = [[شاهنامه]] | | عنوان = [[شاهنامه]] | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
− | | قسمت = ( | + | | قسمت = (هوشنگ) |
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/ضحاک|ضحاک]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/منوچهر ۱|منوچهر ۱]] |
+ | | سال = | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
خط ۴۴۵: | خط ۴۴۶: | ||
{{پایان شعر}} | {{پایان شعر}} | ||
− | |||
− | |||
[[رده:شاهنامه فردوسی]] | [[رده:شاهنامه فردوسی]] |
نسخهٔ کنونی تا ۹ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۳:۴۷
ضحاک | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
منوچهر ۱ |
بر تخت نشستن فریدون
فریدون چو شد بر جهان کامگار | ندانست جز خویشتن شهریار | |
به رسم کیان تاج و تخت مهی | بیاراست با کاخ شاهنشهی | |
به روز خجسته سر مهر ماه | به س برنهاد آن کیانی کلاه | |
زمانه بی اندوه گشت از بدی | گرفتند هر کس ره ایزدی | |
دل از داوری ها بپرداختند | به آیین یکی جشن نو ساختند | |
نشستند فرزانگان شادکام | گرفتند هر یک ز یاقوت جام | |
می روشن و چهرهٔ شاه نو | جهان نو ز داد و سر ماه نو | |
بفرمود تا آتش افروختند | همه عنبر و زعفران سوختند | |
پرستیدن مهرگان دین اوست | تن آسانی و خوردن آیین اوست | |
اگر یادگارست ازو ماه مهر | بکوش و به رنج ایج منمای چهر | |
ورا بد جهان سالیان پنج سد | نیفکند یک روز بنیاد بد | |
جهان چون برو بر نماند ای پسر | تو نیز آز مپرست و انده مخور | |
نماند چنین دان جهان بر کسی | درو شادکامی نیابی بسی | |
فرانک نه آگاه بد زین نهان | که فرزند او شاه شد بر جهان | |
ز ضحاک شد تخت شاهی تهی | سرآمد برو روزگار مهی | |
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر | به مادر که فرزند شد تاجور | |
نیایش کنان شد سرو تن بشست | به پیش جهانداور آمد نخست | |
نهاد آن سرش پست بر خاک بر | همی خواند نفرین به ضحاک بر | |
همی آفرین خواند بر کردگار | بر آن شادمان گردش روزگار | |
وزان پس کسی را که بودش نیاز | همی داشت روز بد خویش راز | |
نهانش نوا کرد و کس را نگفت | همان را ز او داشت اندرنهفت | |
یکی هفته زین گونه بخشید چیز | چنان شد که درویش نشناخت نیز | |
دگر هفته مر بزم را کرد شاز | مهانی که بودند گردن فراز | |
بیاراست چون بوستان خان خویش | مهان را همه کرد مهمان خویش | |
وزان پس همه گنج آراسته | فراز آوریده نهان خواسته | |
همان گنج ها را گشادن گرفت | نهاده همه رای دادن گرفت | |
گشادن در گنج را گاه دید | درم خوار شد چون پسر شاه دید | |
همان جامه و گوهر شاهوار | همان اسپ تازی به زرین عذار | |
همان جوشن و خود و زوپین و تیغ | کلاه و کمر هم نبودش دریغ | |
همه خواسته بر شتربار کرد | دل پاک سوی جهاندار کرد | |
فرستاد نزدیک فرزند چیز | زبانی پر از آفرین داشت نیز | |
چون آن خواسته دید شاه زمین | بپذرفت و بر مام کرد آفرین | |
بزرگان لشگر چو بشناختند | بر شهریار جهان تاختند | |
که ای شاه پیروز یزدان شناس | ستایش مر او را وزویت سپاس | |
چنین روز روزت فزون باد بخت | بداندیشگان را نگون باد بخت | |
ترا باد پیروزی از آسمان | مبادا بجز داد و نیکی گمان | |
وزان پس جهاندیدگان سوی شاه | ز هر گوشه ای بر گرفتند راه | |
همه زر و گوهر برآمیختند | بتاج سپهبد فرو ریختند | |
همان مهتران از همه کشورش | بدان خرمی صف زده بر درش | |
ز یزدان همی خواستند آفرین | بران تاج و تخت و کلاه و نگین | |
همه دست برداشته بآسمان | همی خواندندنش بنیکی گمان | |
که جاوید بادا چنین شهریار | برومند بادا چنین روزگار | |
وزاان پس فریدون بگرد جهان | بگردید و دید آشکار و نهان | |
هران چیز کز راه بیداد دید | هر آن بوم و بر کان نه آباد دید | |
بنیکی ببست از همه دست بد | چنانک از ره هوشیاران سزد | |
بیاراست گیتی بسان بهشت | بجای گیا سرو گلبن بکشت | |
از آمل گذر سوی تمیشه کرد | نشست اندر آن نامور بیشه کرد | |
کجا کز جهانا گوش خوانی همی | جز این نیز نامش ندانی همی |
فرستادن فریدون جندل را به یمن
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید | سه فرزندش آمد گرامی پدید | |
به بخت جهاندار هر سه پسر | سه خسرونژاد از در تاج زر | |
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار | به هر چیز مانندهٔ شهریار | |
از این سه دو پاکیزه از شهرناز | یکی کهتر از خوب چهر ارنواز | |
پدر نوز ناکرده از ناز نام | همی پیش پیلان نهادند گام | |
فریدون از آن نامداران خویش | یکی را گرانمایه تر خواند پیش | |
کجا نام او جندل پر هنر | به هر کار دلسوز بر شاه بر | |
بدو گفت بر گردگرد جهان | سه دختر گزین از نژاد مهان | |
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر | پری چهره و پاک و خسرو گهر | |
به خوبی سزای سه فرزند من | چنانچون بشاید بپیوند من | |
به بالا و دیدار هر سه یکی | که این را ندانند از آن اندکی | |
چو بشنید جندل ز خسرو سخن | یکی رای پاکیزه افگند بن | |
که بیدار دل بود و پاکیزه مغز | زبان چرب و شایستهٔ کار نغز | |
ز پیش سپهبد برون شد به راه | ابا چندتن مر و را نیک خواه | |
یکایک از ایران سر اندر کشید | پژهید و هر گونه گفت و شنید | |
به هر کشوری کز جهان مهتری | به پرده درون داشتی دختری | |
نهفته بجستی همه رازشان | شنیدی همه نام و آوازشان | |
ز دهقان پرمایه کس را ندید | که پیوستهٔ آفریدون سزید | |
خردمند و روشن دل و پاک تن | بیامد بر سرو شاه یمن | |
نشان یافت جندل مر او را درست | سه دختر چنانچون فریدون بجست | |
خرامان بیامد به نزدیک سرو | چنانچون بپیش گل اندر تذرو | |
زمین را ببوسید و چربی نمود | بر آن کهتری آفرین برفزود | |
به جندل چنین گفت شاه یمن | که بی آفرینت مبادا دهن | |
چه پیغام داری چه فرمان دهی | فرستادهٔ گر گرامی مهی | |
بدو گفت، جندل که خرم بدی | همیشه ز تو دور دست بدی | |
از ایران یکی کهترم چون شمن | پیام آوریده به شاه یمن | |
درود فریدون فرخ دهم | سخن هر چه پرسند پاسخ دهم | |
فرا آفرین از فریدون گرد | بزرگ آن کسی کو نداردش خرد | |
مرا گفت شاه یمن را بگوی | که بر گاه تا مشک بوید ببوی | |
بدان ای سر مایهٔ تازیان | کز اختر بدی جاودان بی زیان | |
مرا پادشاهی آباد هست | همان گنج و مردی و نیروی دست | |
سه فرزند شایستهٔ تاج و گاه | اگر داستان را بود گاه ماه | |
ز هر کام و هر خواسته بی نیاز | به هر آرزو دست ایشان دراز | |
مر این سه گرانمایه را در نهفت | بیاید کنون شاهزاده سه جفت | |
ز کار آگهان آگهی یافتم | بدین آگهی تیز بشتافتم | |
کجا از پس پرده پوشیده روی | سه پاکیزه داری تو ای نام جوی | |
مر آن هر سه را نوز ناکرده نام | چو بشنیدم این دل شدم شادکام | |
که ما نیز نام سه فرخ نژاد | چو اندر خور آید نکردیم یاد | |
کنون این گرامی دو گونه گهر | بباید برامیخت با یکدگر | |
سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی | سزا را سزاوار بی گفت و گوی | |
فریدون پیامم بدین گونه داد | تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد | |
پیامش چو بشنید شاه یمن | بپژمرد چون ز آب کنده سمن | |
همی گفت گر پیش بالین من | نبیند سه ماه این جهان بین من | |
مرا روز روشن بود تاره شب | نباید گشادن به پاسخ دو لب | |
سراینده را گفت کای نام جوی | زمان باید اندر چنین گفت و گوی | |
شتابت نباید به پاسخ کنون | مرا چند رازست با رهنمون | |
فرستادده را زود جایی گزید | پس آنگه به کار اندرون بنگرید | |
بیامد در بار دادن ببست | به انبوه اندیشگان در نشست | |
فراوان کس از دشت نیزه وران | بر خویش خواند آزموده سران | |
نهفته برون آورید از نهفت | همه رازها پیش ایشان بگفت | |
که ما را بگیتی ز پیوند خویش | سه شمعست روشن به دیدار پیش | |
فریدون فرستاد زی من پیام | بگسترد پیشم یکی خوب دام | |
همی کرد خواهد ز چشمم جدا | یکی رای باید زدن با شما | |
فرستاده گوید چنین گفت شاه | که ما را سه شاهست زیبای گاه | |
گراینده هر سه به پیوند من | به سه رویپوشیده فرزند من | |
اگر گویم آری و دل زان تهی | دروغم نه اندر خورد با مهی | |
وگر آرزوها سپارم بدوی | شود دل پر آتش پر از آب روی | |
وگر سر بپیچم ز فرمان او | به یک سو گرایم ز پیمان او | |
کسی کو بود شهریار زمین | نه بازیست با او سگالید کین | |
شنیدستم از مردم راه جوی | که ضحاک را زو چه آمد بروی | |
از این در سخن هر چه دارید یاد | سراسر به من بر بباید گشاد | |
جهان آزموده دلاور سران | گشادند یک یک به پاسخ زبان | |
که ما همگنان آن نه بینیم رای | که هر باد را تو بجنبی ز جای | |
اگر شد فریدون جهان شهریار | نه ما بندگانیم با گوشوار | |
سخن گفتن و کوشش آیین ماست | عنان و سنان تافتن دین ماست | |
به خنجر زمین را میستان کنیم | به نیزه هوا را نیستان کنیم | |
سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند | سر بدره بگشای و لب را ببند | |
وگر چارهٔ کار خواهی همی | بترسی ازین پادشاهی همی | |
ازو آرزوهای پرمایه جوی | که کردار آن را نبیند روی | |
چو بشنید از آن نامدارای سخن | نه سر دید آن را بگیتی نه بن |
پاسخ دادن شاه یمن جندل را
فرستادهٔ شاه را پیش خواند | فراوان سخن را به خوبی براند | |
که من شهریار ترا کهترم | به هرچ او بفرمود فرمانبرم | |
بگویش که گر چه تو هستی بلند | سه فرزند تو بر تو بر ارجمند | |
پسر خود گرامی بود شاه را | به ویژه که زیبا بود گاه را | |
سخن هر چه گفتی پذیرم همی | ز دختر من اندازه گیرم همی | |
اگر پادشا دیده خواهد ز من | وگر دشت گردان و تخت یمن | |
مرا خوارتر چون سه فرزند خویش | نه بینم به هنگام بایست پیش | |
پس ار شاه را این چنین است کام | نشاید زدن جز به فرمانش گام | |
به فرمان شاه این سه فرزند من | برون آنگه آید ز پیوند من | |
کجا من ببینم سه شاه ترا | فروزندهٔ تاج و گاه ترا | |
بیایند هر سه به نزدیک من | شود روشن این شهر تاریک من | |
شود شادمان دل به دیدارشان | ببینم روان های بیدارشان | |
ببینم کشان دل پر از داد هست | به زنهارشان دست گیرم به دست | |
پس آنگه سه روشن جهان بین خویش | سپارم بدیشان بر آیین خویش | |
چو آید به دیدار ایشان نیاز | فرستم سبکشان سوی شاه باز | |
سراینده جندل چو پاسخ شنید | ببوسید تختش چنان چون سزید | |
پر از آفرین لب ز ایوان اوی | سوی شهریار جهان کرد روی | |
بیامد چو نزد فریدون رسید | بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید | |
سه فرزند را خواند شاه جهان | نهفته برون آورید از نهان | |
از آن رفتن جندل و رای خویش | سخن ها همه پاک بنهاد پیش | |
چنین گفت کاین شهریار یمن | سر انجمن سرو سایه فکن | |
چون ناسفته گوهر سه دخترش بود | نبودش پسر دختر افسرش بود | |
ز بهر شما از پدر خواستم | سخن های بایسته آراستم | |
کنون تان بباید بر او شدن | به هر بیش و کم رای فرخ زدن | |
سراینده باشید و بسیار هوش | به گفتار او برنهاده دو گوش | |
به خوبی سخن هاش پاسخ دهید | چو پرسد سخن رای فرخ دهید | |
ازیرا که پروردهٔ پادشا | نباید که باشد به جز پارسا | |
سخ گوی و روشن دل و پاک دین | به کاری که پیش آیدش پیش بین | |
زبان راستی را بیاراسته | خرد خیره کرده ابر خواسته | |
شما هر چه گویم ز من بشنوید | اگر کار بندید خرم بوید | |
یکی ژرف بین است شاه یمن | که چون او نباشد به هر انجمن | |
گرانمایه و پاک هر سه پسر | همه دل نهاده بگفت پدر | |
ز پیش فریدون برون آمدند | پر از دانش و پرفسون آمدند | |
بجز رای و دانش چه اندر خورد | پسر را که چونان پدر پرورد |
رفتن پسران فریدون نزد شاه یمن
سوی خانه رفتند هر سه چو باد | شب آمد بخفتند پیروز و شاد | |
چو خورشید زد عکس بر آسمان | پراگند بر لاژورد ارغوان | |
برفتند و هر سه بیاراستند | ابا خویشتن موبدان خواستند | |
کشیدند با لشگری چون سپهر | همه نامداران خورشید چهر | |
چو از آمدنشان شد آگاه سرو | بیاراست لشگر چو پر تذرو | |
فرستادشان لشگری گشن پیش | چه بیگانه فرزانگان و چه خویش | |
شدند این سه پر مایه اندر یمن | برون آمدند از یمن مرد و زن | |
همی گوهر زعفران ریختند | همی مشک با می برآمیختند | |
همه یال اسپان پر از مشک و می | پراگنده دینار در زیر پی | |
نشستنگهی ساخت شاه یمن | همه نامداران شدند انجمن | |
در گنجهای کهن کرد باز | گشاد آنچه یکچند گه بود راز | |
سه خورشید رخ را چو باغ بهشت | که موبد چون ایشان صنوبر نکشت | |
ابا تاج و با گنج نادیده رنج | مگر زلفشان دیده رنج شکنج | |
بیاورد هر سه بدیشان سپرد | که سه ماه نو بود و سه شاه گرد | |
به پیش همه موبدان سرو گفت | که زیبا بود ماه را شاه جفت | |
بدانید کین سه جهان بین خویش | سپردم بدیشان بر آیین خویش | |
بدان تا چو دیده بدارندشان | چو جان پیش دل بر نگارندشان | |
خروشید و بار غریبان ببست | ابر پشت شرزه هیونان مست | |
ز گوهر یمن گشت افروخته | عماری یک اندر دگر دوخته | |
بسوی فریدون نهادند روی | جوانان بینادل راه جوی |
بخش کردن فریدون جهان را بر پسران
نهفته چو بیرون کشید از نهان | به سه بخش کرد آفریدون جهان | |
یکی روم و خاور دگر ترک و چین | سیم دشت گردان و ایران زمین | |
نخستین به سلم اندرون بنگرید | همه روم و خاور مر او را سزید | |
بفرمود تا لشگری برگزید | گرازان سوی خاور اندر کشید | |
به تخت کیان اندر آورد پای | همی خواندندیش خاور خدای | |
دگر تو را داد توران زمین | ورا کرد سالار توران و چین | |
یکی لشگری نامزد کرد شاه | کشید آنگهی تور لشگر به راه | |
بیامد به تخت کیی بر نشست | کمر بر میان بست و بگشاد دست | |
بزرگان برو گوهر افشاندند | همی پاک، توران شهش، خواندند | |
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید | مر او را پدر، شاه ایران، گزید | |
هم ایران و هم دشت نیزه وران | هم آن تخت شاهی و تاج سران | |
بدو داد کورا سزا بود تاج | همان کرسی و مهر و آن تخت عاج | |
نشستند هر سه بآرام و شاد | چنان مرزبانان فرخ نژاد |
رشک بردن سلم بر ایرج
برآمد برین روزگار دراز | زمانه به دل در همی داشت راز | |
فریدون فرزانه شد ساخورد | به باغ بهار، اندر آورد گرد | |
برین گونه گردد سراسر سخن | شود سست نیرو چو گردد کهن | |
چو آمد به کار اندرون تیرگی | گرفتند پرمایگان خیرگی | |
بجنبید مر سلم را دل ز جای | دگر گونه تر شد به آیین و رای | |
دلش گشت غرقه به آز اندرون | به اندیشه بنشست با رهنمون | |
نبودش پسندیده بخش پدر | که داد او، به کهتر پسر، تخت زر | |
به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین | فرسته فرستاد زی شاه چین | |
فرستاد نزد برادر پیام | که جاوید زی خرم و شاد کام | |
بدان ای شهنشاه ترکان و چین | گسسته دل روشن از به گزین | |
ز نیکی زیان کرده گویی پسند | منش پست و بالا، چو سرو بلند | |
کنون بشنو از من یکی داستان | کزین گونه نشنیدی از باستان | |
سه فرزند بودیم زیبای تخت | یکی کهتر از ما برآمد به بخت | |
اگر مهترم من به سال و خرد | زمانه به مهر من اندر خورد | |
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه | نزیبد مگر بر تو ای پادشاه | |
سزد گر بمانیم هر دو دژم | کزین سان پدر کرد بر ما ستم | |
چو ایران و دشت یلان و یمن | به ایرج دهد روم و خاور به من | |
سپارد ترا مرز ترکان و چین | که از تو سپهدار ایران زمین | |
بدین بخشش اندر مرا پای نیست | به مغز پدر اندرون رای نیست | |
هیون فرستاده بگزارد پای | بیامد به نزدیک توران خدای | |
به خوبی شنیده همه یاد کرد | سر تور بی مغز همه باد کرد | |
چو این راز بشنید تور دلیر | برآشفت ناگاه برسان شیر | |
چنین داد پاسخ که با شهریار | بگو این سخن هم چنین یاد دار | |
که ما را به گاه جوانی پدر | بدین گونه بفریفت ای دادگر | |
درختیست این خود نشانده به دست | کجا آب و خون و برگش کبست | |
ترا با من اکنون بدین گفت و گوی | بباید به روی اندر آورد روی | |
زدن رای هشیار و کردن نگاه | هیونی فگندن به نزدیک شاه | |
زبان آوری چرب گوی از میان | فرستاد باید به شاه جهان | |
به جای زبونی و جای فریب | نباید که یابد دلاور شکیب | |
نشاید درنگ اندرین کار هیچ | کجا آید آسایش اندر بسیج | |
فرستاده چون پاسخ آورد باز | برهنه شد آن روی پوشیده راز | |
برفت این برادر ز روم آن ز چین | به زهر اندر آمیخته، انگبین |
پیغام سلم و تور به نزدیک فریدون
رسیدند پس یک بدیگر فراز | سخن راندند، آشکارا و راز | |
گزیدند پس موبدی تیزویر | سخن گوی و بینادل و یادگیر | |
ز بیگانه پردخته کردند جای | سگالش گرفتند هرگونه رای | |
سخن سلم پیوند کرد از نخست | ز شرم پدر دیدگان را بشست | |
فرستاده را گفت ره برنورد | نباید که یابد ترا باد و گرد | |
چو آیی به کاخ فریدون فرود | نخستین ز هر دو پسر ده درود | |
پس آنگه بگویش که ترس خدای | بباید که باشد به هر دو سرای | |
جوان را بود روز پیری امید | نگردد سیه موی گشته سپید | |
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ | که شد تنگ بر تو سرای درنگ | |
جهان مر ترا داد یزدان پاک | ز تابنده خورشید تا تیره خا | |
همه بارزو ساختی رسم و راه | نکردی به فرمان یزدان نگاه | |
نجستی به جز کژی و کاستی | نکردی به بخشش درون راستی | |
سه فرزند بودت خردمند و گرد | بزرگ آمدت، تیره بیدار خرد | |
ندیدی هنر با یکی بیشتر | کجا دیگری زو فرو برد سر | |
یکی را دم اژدها ساختی | یکی را به ابر اندر افراختی | |
یکی تاج بر سر به بالین تو | برو شاد گشته جهان بین تو | |
نه ما زو به مام و پدر کمتریم | نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم | |
آیا دادگر شهریار زمین | برین داد هرگز مباد آفرین | |
اگر تاج از آن تارک بی بها | شود دور و یابد جهان زو رها | |
سپاری بدو گوشهٔ از جهان | نشیند چو ما از و خسته نهان | |
وگرنه سواران ترکان و چین | هم از روم گردان جوینده کین | |
فراز آورم لشگر گرزدار | از ایران و ایرج برارم دمار | |
چو بشنید موبد پیام درشت | زمین را ببوسید و بنمود پشت | |
بر آنسان بزین اندر آورد پای | که از باد آتش بجنبد ز جای | |
به درگاه شاه آفریدون رسید | برآوردهٔ دید سر ناپدید | |
به ابر اندر آورده بالای او | زمین کوه تا کوه پهنای او | |
نشسته به در بر گرانمایگان | بپرده درون جای پرمایگان | |
به یک دست بربسته شیر و پلنگ | به دست دگر ژنده پیلان جنگ | |
ز چندان گرانمایه گرد دلیر | خروشی برآمد چو آوای شیر | |
سپهریست پنداشت ایوان به جای | گران لشگری گرد او بر به پای | |
برفتند بیدار کارآگهان | بگفتند با شهریار جهان | |
که آمد فرستادهٔ نزد شاه | یکی پرمنش مرد با دستگاه | |
بفرمود تا پرده برداشتند | بر اسپش ز درگاه بگذاشتند | |
چو چشمش به روی فریدون رسید | همه دیده و دب پر از شاه دید | |
به بالای سرو و چو خورشید روی | چو کافور گرد گل سرخ موی | |
دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم | کیانی زبان پر ز گفتار نرم | |
نشاندش هم آنگه فریدون ز پای | سزاوار کردش بر خویش جای | |
بپرسیدش از دو گرامی نخست | که هستند شادان دل وتن درست | |
دگر گفت کز راه دور و دراز | شدی رنجه اندر نشیب و فراز | |
فرستاده گفت، ای گرانمایه شاه | ابی تو مبیناد، کس پیش گاه | |
ز هر کس که پرسی به کام تو اند | همه پاک زنده به نام تو اند | |
منم بندهٔ شاه را ناسزا | چنین بر تن خویش ناپارسا | |
پیامی چو فرمایدم شهریار | پیام جوانان ناهوشیار | |
بفرمود پس تا زبان برگشاد | شنیده سخن سر بسر کرد یاد |
پاسخ دادن فریدون پسران را
فریدون بدو پهن بگشاد گوش | چو بشنید مغزش برآمد به جوش | |
فرستاده را گفت کای شهریار | بباید ترا پزش اکنون به کار | |
که من چشم از ایشان چنین داشتم | همی بر دل خویش بگذاشتم | |
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را | دو اهریمن مغز پالوده را | |
انوشه که کردید گوهر پدید | درود از شما خود بدین سان سزید | |
ز پند من از مغزتان شد تهی | همی از خردتان نبود آگهی | |
ندارید شرم و نه بیم از خدای | شما را همانا همینست رای | |
مرا پیشتر قیرگون بود موی | چو سرو سهی قد و چون ماه روی | |
سپهری که پست مرا کرد کوز | نشد پست و گردان به جایست نوز | |
خماند شما را همین روزگار | نماند برین گونه بس پایدار | |
بدان برترین نام یزدان پاک | برخشنده خورشید بر تیره خاک | |
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه | که من بد نکردم شما را نگاه | |
یکی انجمن کردم از بخردان | ستاره شناسان و هم موبدان | |
بسی روزگاران شدست اندرین | نکردیم بر باد بخشش زمین | |
همه راستی خواستم زین سخن | به کژی نه سر بود پیدا نه بن | |
همه ترس یزدان بد اندر میان | همه راستی خواستم در جهان | |
چو آباد دادند گیتی به من | نجستم پراگندن انجممن | |
مگر هم چنان گفتم آباد تخت | سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت | |
شما را کنون گر دل از راه من | به کژی و تاری کشید اهرمن | |
ببینید تا کردگار بلند | چنین از شما کرد خواهد پسند | |
یکی داستان گویم ار بشنوید | همان بر که کارید خود بدروید | |
چنین گفت با ما سخن رهنمای | جزین است جاوید ما را سرای | |
به تخت خرد برنشست آزتان | چرا شد چنین دیو انبازتان | |
بترسم که در چنگ این اژدها | روان یابد از کالبدتان رها | |
مرا خود ز گیتی گه رفتن است | نه هنگام تندی و آشفتن است | |
جهان چون شما دید و بیند بسی | نخواهد شدن رام با هر کسی | |
کزین هر چه دانید از کردگار | بود رستگاری به روز شمار | |
بجویید و آن توشهٔ ره کنید | بکوشید تا رنج کوته کنید | |
فرستاده بشنید گفتار اوی | زمین را ببوسید برگاشت روی | |
ز پیش فریدون چنان بازگشت | که گفتی که با باد انباز گشت | |
فرستادهٔ سلم چون گشت باز | شهنشاه بنشست و بگشاد راز | |
گرامی جهان جوی را پیش خواند | همه گفت ها پیش او باز راند | |
ورا گفت کان دو پسر جنگ جوی | ز خاور سوی ما نهادند روی | |
برادرت چندان براردر بود | کجا مر ترا بر سر افسر بود | |
چو پژمرده شد روی رنگین تو | نگردد دگر گرد بالین تو | |
تو گر چاشت را دست یازی به جام | وگر نه خورند ای پسر بر تو شام | |
نباید ز گیتی ترا یار کس | بی آزاری و راستی یار بس | |
نگه کرد پس ایرج نامور | بر آن مهربان پاک فرخ پدر | |
چنین داد پاسخ که ای شهریار | نگه کن بدین گردش روزگار | |
که چون باد بر ما همی بگذرد | خردمند مردم چرا غم خورد | |
همی پژمراند رخ ارغوان | کند تیره دیدار روشن روان | |
به آغاز گنج است و فرجام رنج | پس از رنج رفتن به جای سپنج | |
چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت | درختی چرا باید امروز کشت | |
که هر چند چرخ از برش بگذرد | تنش خون خورد بار کین آورد | |
خداوند شمشیر و گاه و نگین | چو ما دید و بسیار بیند زمین | |
از آن تاجور نامداران پیش | ندیدند کین اندر آیین خویش | |
چو دستور باشد مرا شهریار | به بد نگذرانم بد روزگار | |
نباید مرا تاج و تخت و کلاه | شوم پیش ایشان دوان بی سپاه | |
بگویم که ای نامداران من | چنان چون گرامی تن و جان من | |
به بیهوده از شهریار زمین | مدارید خشم و مدارید کین | |
به گیتی مدارید چندین امید | نگر تا چه بد کرد با جمشید | |
به فرجام هم شد ز گیتی بدر | نماندش همان تاج و تخت و کمر | |
مرا با شما هم به فرجام کار | بباید چشیدن بد روزگار | |
دل کینه ورشان به دین آورم | سزاوارتر ز آن که کین آورم | |
بدو گفت شاه ای خردمند پور | برادر همی رزم جوید تو سور | |
مرا این سخن یاد باید گرفت | ز مه روشنایی نیاید شگفت | |
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید | دلت مهر پیوند ایشان گزید | |
ولیکن چو جانی شود بی بها | نهد پر خرد در دم اژدها | |
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر | کش از آفرینش چنین است بهر | |
ترا ای پسر گر چنین است رای | بیارای کار و بپرداز جای | |
پرستنده چند از میان سپاه | بفرمای کایند با تو به راه | |
ز درد دل اکنون یکی نامه من | نویسم فرستم بدان انجمن | |
مگر باز بینم ترا تن درست | که روشن روانم پدیدار تست |
رفتن ایرج به نزد برادران
یکی نامه بنوشت شاه زمین | به خاور خدای و به سالار چین | |
سر نامه کرد آفرین خدای | کجا هست و باشد همیشه به جای | |
چنین گفت کاین نامهٔ پند مند | به نزد دو خورشید گشته بلند | |
دو سنگی، دو جنگی، دو شاه زمین | میان کیان چون درخشان نگین | |
از آن کو ز هر گونه دیده جهان | شده آشکارا بر بر نهان | |
گرایندهٔ تیغ و گرز گران | فروزندهٔ نامدار افسران | |
نمایندهٔ شب به روز سپید | گشایندهٔ گنج، پیش امید | |
همه رنج ها گشته آسان بدوی | برو روشنی اندر آورده روی | |
نخواهم همی خویشتن را کلاه | نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه | |
سه فرزند را خواهم آرام و ناز | از آن پس که دیدیم رنج دراز | |
برادر کزو بود دل تان به درد | وگر چند هرگز نزد باد سرد | |
دوان آمد از بهر آزارتان | که بود آرزومند دیدارتان | |
بیفگند شاهی شما را گزید | چنان کز ره نامداران سزید | |
ز تخت اندر آمد به زین برنشست | برفت و میان بندگی را ببست | |
بدان کو به سال از شما کهترست | نوازیدن کهتر اندر خورست | |
گرامیش دارید و نوشه خورید | چو پرورده شد تن روان پرورید | |
چو از بودنش بگذرد روز چند | فرستید باز ی منش ارجمند | |
نهادند بر نامه بر مهر شاه | ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه | |
بشد با تنی چند برنا و پیر | چنانچون بود راه را ناگزیر | |
چو تنگ اندر آمد به نزدیک شان | نبود آگه از رای تاریک شان | |
پذیره شدندش به آیین خویش | سپه سر به سر باز بردند پیش | |
چو دیدند روی برادر به مهر | یکی تازه تر برگشادند چهر |
کشته شدن ایرج بر دست برادران
دو پرخاش جوی با یکی نیک جوی | گرفتند پرسش نه بر آرزوی | |
دو دل پر ز کینه یکی دل به جای | برفتند هر سه به پرده سرای | |
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه | که او بد سزاوار تخت و کلاه | |
بی آرام شان شد دل از مهر او | دل از مهر و دیده پر از چهر او | |
سپاه پراگنده شد جفت جفت | همه نام ایرج بد اندر نهفت | |
که هست این سزاوار شاهنشهی | جز این را نزیبد کلاه مهی | |
به لشگر نگه کرد سلم از کران | سرش گشت از کار لشگر گران | |
به لشگر گه آمد دلی پر ز کین | جگر پر ز خون ابروان پر ز چین | |
سراپرده پرداخت از انجمن | خود و تور بنشست با رای زن | |
سخن شد پژوهنده از هر دری | ز شاهی و از تاج هر کشوری | |
به تور از میان سخن سلم گفت | که یک یک سپاه از چه گشتند جفت | |
به هنگامهٔ بازگشتن ز راه | نکردی همانا به لشگر نگاه | |
سپاه دو شاه از پذیره شدن | دگر بود و دیگر به باز آمدن | |
که چندان کجا ره بگذاشتند | یکی چشم از ایرج نه برداشتند | |
از ایران دل ما همی تیره بود | به اندیشه اندیشگان برفزود | |
سپاه دو کشور چو کردم نگاه | از این پس جز او را نخوانند شاه | |
اگر بیخ او نگسلانی ز جای | ز تخت بلندت کشد زیر پای | |
برین گونه از جای برخاستند | همه شب همی چاره آراستند | |
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب | سپیده برآمد بپالود خواب | |
دو بیهوده را دل بدان کار گرم | که دیده بشویند، هر دو ز شرم | |
برفتند هر دو گرازان ز جای | نهادند سر سوی پرده سرای | |
چو از خیمه ایرج به ره بنگرید | پر از مهر دل پیش ایشان دوید | |
برفتند با او به خیمه درون | سخن بیشتر بر چرا رفت و چون | |
بدو گفت تور ار تو از ما کهی | چرا برنهادی کلاه مهی | |
ترا باید ایران و تخت و کیان | مرا بر در ترک بسته میان | |
برادر که مهتر به خاور به رنج | به سر بر ترا افسر و زیر گنج | |
چنین بخششی کان جهانجوی کرد | همه سوی کهتر پسر روی کرد | |
چو از تور بشنید سخن | یکی پاک تر پاسخ افگند بن | |
بدو گفت کای مهتر کام جوی | اگر کام دل خواهی آرام جوی | |
من ایران نخواهم نه خاور نه چین | نه شاهی نه گسترده روی زمین | |
بزرگی که فرجام او تیرگیست | بر آن مهتری، بر بباید گریست | |
سپهر بلند ار کشد زین تو | سرانجام خشتست بالین تو | |
مرا تخت ایران، اگر بود زیر | کنون گشتم از تاج و از تخت سیر | |
سپردم شما را کلاه و نگین | بدین روی با من مدارید کین | |
مرا با شما نیست ننگ و نبرد | روان را نباید برین رنجه کرد | |
زمانه نخواهم به آزارتان | اگر دور مانک ز دیدارتان | |
جز از کهتری نیست آیین من | مباد آز و گردن کشی دین من | |
چو بشنید تور از برادر چنین | به ابرو ز خشم اندر آورد چین | |
نیامدش گفتار ایرج پسند | نبد راستی نزد او ارجمند | |
به کرسی به خشم اندر آورد پای | همی گفت و برجست هزمان زجای | |
یکایک برآمد ز جای نشست | گرفت آن گران کرسی زر به دست | |
بزد بر سر خسرو تاجدار | ازو خواست ایرج به جان زینهار | |
نبایدت گفت ایچ، بیم از خدای | نه شرم از پدر خود همینست روی | |
مکش مر مرا کت سر انجام کار | بپیچاند از خون من کردگار | |
مکن خویشتن را ز مردم کشان | کزین پس نیایی ز من خود نشان | |
مکش مورکی را که دانه کشست | که جان دارد و جان شیرین خوشست | |
بسنده کنم زین جهان گوشه ی | به کوشش فراز آورم توشه ی | |
به خون برادر چه بندی کمر | چه سوزی دل پیر گشته پدر | |
جهان خواستی، یافتی، خون مریز | مکن با جهاندار یزدان ستیز | |
سخن را چو بشنید پاسخ نداد | همان گفتن آمد، همان سرد باد | |
یکی خنجر آبگون برکشید | سراپای او چادر به خون کشید | |
بدان نیز زهر آبگون خنجرش | همی کرد چاک، آن کیانی برش | |
فرود آمد از پای، سرو سهی | گسست آن کمرگاه شاهنشهی | |
دوان خون از آن چهرهٔ ارغوان | شد آن نامور شهریار جوان | |
جهانا بپروریدیش در کنار | وز آن پس ندادی به جان زینهار | |
نهانی ندانم ترا دوست کیست | بدین آشکارت بباید گریست | |
سر تاجور ز آن تن پیلوار | به خنجر جدا کرد و برگشت کار | |
بیاگند مغزش به مشگ و عبیر | فرستاد نزد جهان بخش پیر | |
چنین گفت کاینت سر آن نیاز | که تاج نیاگان بدو گشت باز | |
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت | شد آن سایه گستر نیازی درخت | |
برفتند باز آن دو بیداد شوم | یکی شوی چین شد، دگر سوی روم |