تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/مژده دادن ابویزید»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|آن شنیدی داستان بایزید|که ز حال بوالحسن پیشین چه دید}} | {{ب|آن شنیدی داستان بایزید|که ز حال بوالحسن پیشین چه دید}} | ||
{{ب|روزی آن سلطان تقوی میگذشت|با مریدان جانب صحرا و دشت}} | {{ب|روزی آن سلطان تقوی میگذشت|با مریدان جانب صحرا و دشت}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۲ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۲۱:۲۳
' | دفتر چهارم مثنوی (مژده دادن ابویزید از زادن ابوالحسن خرقانی قدس الله روحهما پیش از سالها و نشان صورت او سیرت او یک به یک و نوشتن تاریخنویسان آن در جهت رصد) از مولوی |
' |
آن شنیدی داستان بایزید | که ز حال بوالحسن پیشین چه دید | |
روزی آن سلطان تقوی میگذشت | با مریدان جانب صحرا و دشت | |
بوی خوش آمد مر او را ناگهان | در سواد ری ز سوی خارقان | |
هم بدانجا نالهی مشتاق کرد | بوی را از باد استنشاق کرد | |
بوی خوش را عاشقانه میکشید | جان او از باد باده میچشید | |
کوزهای کو از یخابه پر بود | چون عرق بر ظاهرش پیدا شود | |
آن ز سردی هوا آبی شدست | از درون کوزه نم بیرون نجست | |
باد بویآور مر او را آب گشت | آب هم او را شراب ناب گشت | |
چون درو آثار مستی شد پدید | یک مرید او را از آن دم بر رسید | |
پس بپرسیدش که این احوال خوش | که برونست از حجاب پنج و شش | |
گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید | میشود رویت چه حالست و نوید | |
میکشی بوی و به ظاهر نیست گل | بیشک از غیبست و از گلزار کل | |
ای تو کام جان هر خودکامهای | هر دم از غیبت پیام و نامهای | |
هر دمی یعقوبوار از یوسفی | میرسد اندر مشام تو شفا | |
قطرهای بر ریز بر ما زان سبو | شمهای زان گلستان با ما بگو | |
خو نداریم ای جمال مهتری | که لب ما خشک و تو تنها خوری | |
ای فلکپیمای چست چستخیز | زانچ خوردی جرعهای بر ما بریز | |
میر مجلس نیست در دوران دگر | جز تو ای شه در حریفان در نگر | |
کی توان نوشید این می زیردست | می یقین مر مرد را رسواگرست | |
بوی را پوشیده و مکنون کند | چشم مست خویشتن را چون کند | |
خود نه آن بویست این که اندر جهان | صد هزاران پردهاش دارد نهان | |
پر شد از تیزی او صحرا و دشت | دشت چه کز نه فلک هم در گذشت | |
این سر خم را به کهگل در مگیر | کین برهنه نیست خود پوششپذیر | |
لطف کن ای رازدان رازگو | آنچ بازت صید کردش بازگو | |
گفت بوی بوالعجب آمد به من | همچنانک مر نبی را از یمن | |
که محمد گفت بر دست صبا | از یمن میآیدم بوی خدا | |
بوی رامین میرسد از جان ویس | بوی یزدان میرسد هم از اویس | |
از اویس و از قرن بوی عجب | مر نبی را مست کرد و پر طرب | |
چون اویس از خویش فانی گشته بود | آن زمینی آسمانی گشته بود | |
آن هلیلهی پروریده در شکر | چاشنی تلخیش نبود دگر | |
آن هلیلهی رسته از ما و منی | نقش دارد از هلیله طعم نی | |
این سخن پایان ندارد باز گرد | تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد |