صفیر سیمرغ/نیشابور و خیام‌

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
صفیر سیمرغ نیشابور و خیام‌

سفرنامه‌ها

کمتر شهری را در سراسر ایران می توان یافت که به اندازه ی نیشابور عبرت انگیز و پرخاطره و بارور باشد. شهر پرشکوه و نازنینی که روزگار مانند پهلوانان تراژدی، بزرگترین عزت ها و بزرگترین خواری ها را بر او آزموده است ....


خیام که نامدارترین سراینده ی بی اعتباری دنیاست، گویی تقدیر خواسته است که نیشابور تجسمی از شعرهای او باشد، گویی شهری با آن همه زیبایی و غنا به ویرانه ای پهناور تبدیل شده است تا در تایید آنچه او [خیام] گفته بود، بینه ای قرار گیرد.


نیشابور واقعی را در خارج شهر کنونی باید جست. من در آنجا ساعت ها یله شدم. مانند کسی که بیرون از دنیای موجود در میان خاطره ها راه می رود. حالت کسی را داشتم که از هوا مست شده است و سبکی و منگی خاصی در خود احساس می کند. چون بر خاک و سبزه پای می نهادم گفتی حرکتی در آنها بود و ناله ای از آنها بر می خواست. گفتی روحی گنگ و فسرده و دردمند در زیر آنها پنهان مانده بود. احساسی وصف ناپذیر بود ....


می دانیم که مغولان پس از تسخیر و قتل عام نیشابور آب بر شهر بستند و آن را یکسره خراب کردند. شهر فرو ریخت و در زیر پوششی از خاک پنهان شد. بنابراین در کاوش های پراکنده ای که صورت می گیرد، امید جویندگان به این است که ظرفی سالم به دست آید و یا اجزای شکسته ی یک ظرف چنان باشد که بتواند در کنار هم چسبانده شود و به فروش برسد.


در این میانه آنچه بسیار شگفت انگیز و دیدنی است تپه ی معروف به ترب آباد است که می گویند قصر آلب ارسلان بر بالای آن بوده. سراسر این تپه بوسیله ی هیئت های حفاری آمریکایی کاویده شده و به صورت غار و چاه و چاله در آمده است. من به همراه یک دهقان نیشابوری آن را تماشا کردم و مصداقی از این بیت را در آنجا دیدم که:

« آن قصر که جمشید در او جام گرفت/آهــــــو بچه کرد و روبــــه آرام گرفت »


در گوشه ای از تپه که زمین صاف بود گندم کاشته بودند و این گندم بسیار پرپشت و خرّم تر و مغرور تر از کشته های دیگر می نمود. گفتی از بدن آدمی قوت گرفته بود. سبزه ی روغن خورده و شکسته های کاشی و سفال و آجر و استخوان در کنار هم. منظره ی خیامی بدیعی ایجاد کرده بود و من به یاد آوردم:

« هر سبزه که بر کنار جویی رسته است/گویی ز لب فرشتــه خویی رسته است »


خاک نیشابور برای تبدیل شدن به سفال و کاشی استعداد خاصی داشته و این معنی از اشیایی که از زیر خاک بیرون می آید پیداست. راز اشاره های مکرر خیام نیز به سفالی و کاشی از این موضوع فاش می شود ....


شاید بی پایه نباشد اگر بگوییم که وضع خاص طبیعی شهر، خیام را در ادراک معنایی که در سبزه و گل می دیده یاری کرده است. به نظر او بدن آدمی خاک می شود و از آن خاک سبزه و گل می روید. بنابراین هر جا که سبزه و گل بود اندیشه ی ما به سوی زندگانی های پیشین به سوی درگذشتگان راهبری می گردد.


نیشابور در جلگه ی مسطحی قرار دارد. افق گشاده و کوه دور است. هنگام بهار چون قدم به دشت می نمایید، دامنه ی وسیع کشتزار را در پای خود گسترده می بینید. ترکیب آسمان و افق و کوه و زمین سبز، حالتی تأمل بر انگیز دارد. هم آرامش بخش است و هم غم آلود. سبزه ها در انبوهی و گستردگی و فراوانی خود در حالت خاموش و تسلیم خود و در لرزش های نامرئی خود گویی روح و هوشی در خویش دارند و چون روح انسانی که به نیروی سحر در قالب گیاه حبس شده باشد.


خیام از فصل ها تنها بهار را می سراید. فصل گرانبار از زندگی و شور و رخوت. از یاد مرگ و رمز گردش دوران. آیا بهار آیتی و کنایه ای از ناپایداری عمر نمی تواند بود که با جوانی و سرسبزی آغاز می گردد و به تابستان پختگی و خزان پیری و زمستان مرگ می پیوندد؟ این را نیز می شود تصور کرد که نیشابور با درختان میوه دار فراوانش و با شکوفه های بهاری گل ها و سبزه ها و کشتزارهایش زمینه ی مناسبی برای بارور کردن اندیشه های خیامی داشته. خاصه ی باران بر جلوه ی این حالتش می افزوده. باران به اشک تاثر و تحسر شبیه است. چون اشکی که بر پیکر عزیزی افشانده شود. ابر و باز بر سر سبزه گریست ... و روی لاله شسته می شود: چون ابر به نوروز رخ لاله بشست ... لحن کلام به طوری است که گویی لاله موجودی زنده است».