دیوان شمس/آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' دیوان شمس (غزلیات) (آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله)
از مولوی
'


آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله
کوه از او سبک شده مغز از او گران شده روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله
پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را مایه دهد فضول را آنک زند ز بی‌رهه راه هزار قافله
پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله
هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد هر که نخورد تا رود جانب غصه بی‌گله
غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله
هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله